paco alone

سفر می کنم همچون چلچه ای تنها در زیر باران

چهارشنبه، بهمن ۲۸، ۱۳۸۳

ما بي چرا زندگانيم

دريك صبح زمستاني با بارش اولين برف من مي ميرم وبا مرگ خود اثري كوچك بر دنياي اطراف خويش مي گذارم و آنگاه صداي شيوني مي آيد ،شايد خواهرم و يا برادرم ، همسرم، دوستم ، فرزندم و شايد مردي كه از سرما مي لرزيد و من لباس خودم رو بهش دادم
لحظه اي كه مي ميرم كاسبها در حال تجارت و دلالي هستند و پرندگان پارك ساعي آوازميخوانند روشنفكران چاره اي به فكر اجتماع برفنا رفته خود مي كنند.مسافركشها فريادبراي لقمه اي نان مي كشند دختر وپسرهاي جوا ن دلواپس آغوشي كه نوازششان كند خواهرم به فكر يك مقاله جهاني درباره ذرات بلورو شبيه سازي و همدانشكده ام كه آنوقت يك نويسنده است در فكرچاپ سوم كتاب و يافتن مخاطب. برادرم به فكر كفن و دفن من و همه به فكر يك راهي براي اينكه اين جنازه بوگندو آبرومندانه دفن شود دوستانم مرگ من را نظاره ميبكنند با طرحي از اين جمله معروف كه مرگ حق است و نوبت خويش را فراموش مي كنند و در اين ميان پدربزرگ سرگشته در عالم برزخ است و شايد شانسي باشه كه من رو بشناسه و من رو قلقلك بده و از صداي خنده من سرمست بشه به هر حال من همان طور مي ميرم كه زندگي كرده ام و اين راز تمامي حيات ماست و دوست دارم حرفهايي داشته باشم براي نگفتن كه اين اندازه هر مرد است

0 نظر:

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]

<< صفحهٔ اصلی