ازصفر تاصفر
من در کنار حوض کوچک وقدیمی نشسته ام ،تهران سال ؟؟؟؟؟؟وتوآنموقع انگلیس بودی حومه لندن حدود لندن نمی دونم دقیقا کجا من به آینده فکر می کردم وتو به لحظه ای که در آن بودی من به غلیان مادربزرگ نگاه می کردم و هوس یک پک زدن را در خودم فرومی خوردم چون خمیر شیشه- گویی جوانی را از بوسه زدن برلبان گرم معشوقه اش محروم می کردن- بگذری و نمی دانستم که سالها بعد باید بارها و بارها تو را از خودم محروم کنم .آنروزها آدم بزرگ ها و زاغ های فراخ اینسان فراوان نبودند آن روزها غم بود اما کم بود.نمی دانستم روزی از اینکه تو را ببینم و نبینم اینقدر منقلب میشوم . نمی دانستم روزی آب حوض و غلیان ، جنازه پدربزرگ ، صدای فروغیو همه کسانی که قراردادی دوستشان می داشتم را فراموش می کنم ویاکریم هایی که از ترس حمله دوباره پسربچه وحشی و حرام لقمه همسایه کوچ کردند ودیگر برنگشتند.می ترسم روزی تو نیز کوچ کنی به حومه لندن آنوقت من سر حوض بنشینم مادر بزرگ را ببینم که نای غلیان کشیدن نداره و پدربزرگ که جنازه اش سالهاست تشییع شده و دیوارهای کاهگلی که فرو ریخته اند و دوستان همبازیم که دیگر حرف مشترکی با انها ندارم و فکر کنم من هم مثل همو خودکشی کنم و آنگاه افسانه ای بشوم و در خیال همه فراموش شوموحتی در خیال تو گلم ،عشقم ،قسم می خورم که جزئ تو نتوانستم بر هیچ کسی دل ببندم که اگر توانسته بودم لحظه ای دریغ نمی کردم .راستی این روزها اینقدر قدم بلند شده که بتوانم سرانگشتم را بر هر شاخه آرزویی برسانم.پدر گله می کرد که چرا به دیدنم نیامدی و این حرف که تو روزی پدر می شوی مثل پتک توی سرم می خورد.به تو گفتم درر یک روز زمستانی می میرم حالا در بهار زمستان داره بر می گرده .گوشی تلفن را بردار و مثل گذشته مشتاقانه احوالم را بپرس از اینکه به تو زنگ نزدم گریه کن و به من بگو که نمی خواهی تلفن را قطع کنی .آه گلم عشقم بگو بگو..............مگذار جنازه من در حالی که شاهرگش بریده در کنار این حوض بیافتد .دربعد ازظهر یک روزتعطیل در حومه لندن هنگام بارش باران بوی گح سگها بلند می شه و بعد تو صندوق پستت را به امید رسیدن نامه ای از دور دستها باز می کنی نوشته من مردم و تو...............آه گلم ،عشقم،عشق بی عاشق من .من وتو همه می رویم از صفر تا صفر. در کالیفرنیای جنوبی در کنار دریاچه مردی کلاه بسر را می بینم که بالاخره دست از تکنولوژی برداشته و داره ماهیگیری میکنه .مادرم برایمان ناهار فردا را آماده میکنه .مادرت داره ترجمه میکنه ودوست نویسنده ام در برزخ وجستجوی پسری را می کند که معشوقه اش بود و چون ضعیف بود او را رها کرد.دختری که حالاخانم میا نسالی شده هنوز در وسوسه تلفن زدن به من است و غمگنانه تر از همه یاکریم ها هستند که حالامکانی امن یافته اند و دیدن مورچه های فربه که جنازه پدربزرگ را خوردندو خانه پدربزرگ که حالا آپارتمان شده و اشعار فروغی خاموش که فراموش شده .های گلم عشقم................من تصمیم جدید می گیرم از آنها ما همیشه با هم می گرفتیم صبح ساعت شش بلند می شویم جیش می کنیم صبحانه مخوریم ورزش می کنیم و سر کار می رویم زباله تولید می کنیم دروغ می گیم چاپلوسی می کنیم فکر نمی کنیم چیزی بر دنیا اضافه نمی کنیم جز مقداری دود برای سوراخ کردن لایه ازن وتولید فاضلاب نوشتن برای گمراهی دیگران و هزار یک بیهودگی که نامش را زندگی میگذاریم .چشماتو رو هم گذاشتی نمی گی با کی هستی .........................................................................باشه باشه نمی گم راستی یکی از دوستام می گفت بی ادبی ننویس چی کار کنمفکر کنم واقعن بی ادبم و لاقید ............می نویسم تا فراموش نکنم
0 نظر:
ارسال یک نظر
اشتراک در نظرات پیام [Atom]
<< صفحهٔ اصلی