فرشته کوچک
در چهره ام خیره می شود ومن نیز هم .امروز بعد از ظهر یک روز بهاری است و انها دیگر نیستند .منظورم همان ها هستند .دختر دایی ،پسر خاله ، پسر عمو ،من هستم و درختان و افکارم که همیشه با من هستند.امروز سوار تاکسی شدم راننده تاکسی ادم عجیبی بود بماند که اگر حال و حوصله داشتم یک موقع می نویسم .می گفت به دلایلی به او پیشنهاد اقامت آمریکا شده و از نظری شغلی و امنیت مالی هم در سطح معمولی تامین است ولی قبول نکرده و گفته اگر من می خوام بیام آمریکا برای خوشبخت شدن حالا خوشبختم چون تعریف خوشبختی یعنی داشتن آرامش درونی .این هم انسانی بود و اما متفاوت .راستی او که در چهرهام خیره شده بود یک فرشته بود و من تا امروز فکر می کردم فرشته همون چیزیکه در تابلو مسیحی ها می توانستم ببینم ولی اشتباه می کردم .من فکر می کردم بال داره ولی نداشت .من فکر می کردم باید حرفهای عجیب بزنه ولی نزد من فکر می کردم از شدت هیجان غش می کنم ولی نکردم....من فکر می کردم.....تنها چند قطره اشک ریختم .او با چشمان آبی اش در من خیره شده بود. لبخندش حیات بود وزندگی و من یی این که بدونم ، قطره ای اشک ریختم .با تمام وجود حس کردم که اشک با وجود خاصیت ضد عفونی کننده چشم ،دل رو هم ........فرشته پاهاییش فلج بود و به جز کلمه مامان چیز دیگری نمی گفت ، خوب می دانم که هرگزبا قدمهایش بر هیچ بوته گلی قدم ننهاده و هیچ موجودی در هیچ جای زمین از او شکوه ای نداشت .ای فرشته ، ای پرنده کوچک خوشبتی به همه ما آویختگان بیاموز در لبخند تو چه معجزه ای نهفته است در پاهای تو که هرگز قدرت حرکت ندارتد.بگو و اعتراف که صبحها خدا بر آستانه تو بوسه می زند که بادها گیسوان تو را شانه می کنند که همه پرندگان خوش آواز حسرت خواندن بر دروازه های شهر تو را دارند .ای ملکه زیبایی کلامی بیشتر بگو .همه اینها را برایش نجوا کردم و او سر به زیر بوده و هیچ نمی گفت .دوست داشتم من هم فرشته می بودم .فرشته از آدما بهتره.من این رو خوب لمس کردم.فرشته کوچک من منتظرت هستم بار دیگر به دیدنم بیا.
0 نظر:
ارسال یک نظر
اشتراک در نظرات پیام [Atom]
<< صفحهٔ اصلی