بغض ترانه
تنهایی مخملی من به معجزه آوازی در بلندهایی این شهر در هم شکست .بر انگاره کاشکی خویش را رها کردم .می دانستم عظمت در نگاه من است و نه در آن چیزی که به آن می نگرم .می دانستم .من فرق دانستن و فهمیدن را نمی دانستم .می دانی که آتش می سوزاند ولی تا دست بر آن نبری ، هرگز نمی فهمی .
...
دستانت کبوتر آشتی بود
ونگاهت بغض ترانه
شانه ات رویای خسته اطلسی ها
بغضت ریزش برگهای خزان
سکوتت ، نگاه حسرت بار رازقی به نفوذ نور
بوسه ات آشتی نسیم شب تیره با آفتاب سحرگاهان
و اندوهت مرگ قناری در حسرت عاشقی دوباره
......
ای هنوز خاطره نیومده ،منتظر نباش که شبی بشنوی از این دلتنگیهای ساده دل بریدم .
...
دستانت کبوتر آشتی بود
ونگاهت بغض ترانه
شانه ات رویای خسته اطلسی ها
بغضت ریزش برگهای خزان
سکوتت ، نگاه حسرت بار رازقی به نفوذ نور
بوسه ات آشتی نسیم شب تیره با آفتاب سحرگاهان
و اندوهت مرگ قناری در حسرت عاشقی دوباره
......
ای هنوز خاطره نیومده ،منتظر نباش که شبی بشنوی از این دلتنگیهای ساده دل بریدم .
2 نظر:
و او هم، تعبیر حقیقت نهفته در لا به لای لحظه های فاصله اش، تنها یک واژه بود: دلتنگی
تا به کِی و تا به کجا؟! نمی دانست.
جواب درپست بعدی
ارسال یک نظر
اشتراک در نظرات پیام [Atom]
<< صفحهٔ اصلی