paco alone

سفر می کنم همچون چلچه ای تنها در زیر باران

سه‌شنبه، دی ۲۴، ۱۳۸۷

بغض ترانه

تنهایی مخملی من به معجزه آوازی در بلندهایی این شهر در هم شکست .بر انگاره کاشکی خویش را رها کردم .می دانستم عظمت در نگاه من است و نه در آن چیزی که به آن می نگرم .می دانستم .من فرق دانستن و فهمیدن را نمی دانستم .می دانی که آتش می سوزاند ولی تا دست بر آن نبری ، هرگز نمی فهمی .
...
دستانت کبوتر آشتی بود
ونگاهت بغض ترانه
شانه ات رویای خسته اطلسی ها
بغضت ریزش برگهای خزان
سکوتت ، نگاه حسرت بار رازقی به نفوذ نور
بوسه ات آشتی نسیم شب تیره با آفتاب سحرگاهان
و اندوهت مرگ قناری در حسرت عاشقی دوباره
......
ای هنوز خاطره نیومده ،منتظر نباش که شبی بشنوی از این دلتنگیهای ساده دل بریدم .

2 نظر:

در ۲۷ دی, ۱۳۸۷, Anonymous ناشناس گفت...

و او هم، تعبیر حقیقت نهفته در لا به لای لحظه های فاصله اش، تنها یک واژه بود: دلتنگی
تا به کِی و تا به کجا؟! نمی دانست.

 
در ۲۸ دی, ۱۳۸۷, Anonymous ناشناس گفت...

جواب درپست بعدی

 

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]

<< صفحهٔ اصلی