paco alone

سفر می کنم همچون چلچه ای تنها در زیر باران

چهارشنبه، دی ۱۵، ۱۳۸۹

گریز

در مارپیچ شلوغ و پر هیاهوی هایپر مارکت مشغول خرید بودم که یکی از همراهان من رو صدازد و گفت علی ج .ع.ف.ر پناهی رو دیدم .من که هرگز از دیدن یک آدم به هر دلیل معروف مشعوف نمی شدم به اختیار رفتم به دیدنش .دست دادم و بوسه ای بر صورتش زدم ویک ساعت بعد بر دفترچه کوچکی این گونه نوشتم .

کهکشانها کو زمینم ؟زمین کو وطنم؟وطن کو خانه ام ؟خانه کو مادرم ؟مادر کو کبوترانم ؟

مادر ای کاش هرگز آن روز بر این جغرافیا زاده نشده بودم .مادر دیگر نمی خواهم کشته شوم .مادر به آن سرباز بگو انگشتش را از ماشه بردارد.مادر به آنها بگو دیگر نمی خواهم خون خواهران وبرادرانم را بر زمین ببینم .مادر به آنها بگو که من یک انسانم .مادر به خدا بگو که مرا آزاد کند.مادر دختر همسایه دیگر به خانه بر نمی گردد .مادر صدای شیون مادرش مرا دیوانه می کند .مادر کو کبوترانم؟

مادر گریه می کند برای اندک آرامشی پس از این روز پا در گریز

1 نظر:

در ۱۱ آذر, ۱۳۹۱, Blogger Unknown گفت...

خوب مینویسی،راضیم.

 

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]

<< صفحهٔ اصلی