مرگ
از در که وارد شدم نزدیک کانتر ایستاده بود .مثل همیشه خونسرد و آرام صحبت می کرد و برای آینده شغلی اش برنامه ریزی می کرد .داشت یک قراداد امضا می کرد .چونان قدم می زد و فکر می کرد که گویی تمام جاودانگی را بر کوله بارش همراه دارد .با هم احوال پرسی کردیم و من رو به دفترش دعوت کرد تا حساب و کتاب و کنیم و قهوه ای بنوشیم .من هم پذیرفتم و چاره ای هم نداشتم .مجبور بودم اینگونه وقت تلف کنم تا پول بگیرم و ...:) ولی یک تلفن طولانی داشت .در مورد یک کاری که نیمه کاره انجام شده بود و کلی هم پول بابتش داده بود .به هر حال من تسویه حساب کردم و کمی از کار صحبت کردیم و سال تو را به هم تبریک گفتیم و دریغ از این که سال نو برای ایشون هرگز شروع نخواهد شد.رفت شمال برای سرکشی به یکی از رستورانها و دیگه بر نگشت .این چنین یک شبه پدرخوانده در روزهای پایانی اسفند 88 از زمین رفت و خدا می دونه کجا رفت .همه این چند کلمه وصف آخرین ملاقات با رضا نایب ، صاحب نایب ساعی و فروشگاههای ویکتوریا و ....بود .خدانگهدار پدر خوانده .
من مرگ او را به سختی باور می کنم ، چه برسد به مرگ خودم .روایت کاستاندا از مرگ همچون مشاوری است امانتدار در باز گفتن حقیقت که مرگ در نیم متری شانه چپ ماست .مرگ اینگونه معمایی هراس انگیز ، همانند جاودانگی ....
سال عجیبی بود و دردناک پر از بیم وامید
0 نظر:
ارسال یک نظر
اشتراک در نظرات پیام [Atom]
<< صفحهٔ اصلی