paco alone

سفر می کنم همچون چلچه ای تنها در زیر باران

یکشنبه، آبان ۰۹، ۱۳۸۹

پاییز و بدرقه

پاییز سال 1389
برادرم به پاریس رفت .خواهرم کماکان قول فصلهای بعد را می دهد که بر می گردد و اندکی نیز با ما خواهد بود .مادرم بسیار تنهاست و گهگاهی بدون اراده گریه می کند .من ازدواج کردم .همه اینها در یک هفته اتفاق افتاد .روزها و شبهای شلوغ و پر همهمه .اکنون روزهایی بارانی مثل امروز و شبهایی خلوت و دلگیر .دو سال پیش قراربود من به پاریس بروم .مدارکم کامل نبود .حالا اینجام .و خیلی دلتنگ و گهگاهی یاد روزهای پر هیاهو گذشته می افتم .من و مادر و مهدی و الهام که همه اشان عزیزترینهای زندگی بی هیاهوی من هستند

پاییز 89

3 نظر:

در ۱۱ آبان, ۱۳۸۹, Anonymous ناشناس گفت...

اقای علی سلطانی این چند خط را ین خواندم حزن غریبی که این روز ها دامن گیر من نیز شده است در این چند خط موج میزد که روح مرا نیز آینگی کرد .

 
در ۱۶ آبان, ۱۳۸۹, Blogger هودا گفت...

دردم گرفت علی!

 
در ۱۶ آبان, ۱۳۸۹, Anonymous علی گفت...

بعضی دردها مثل زایمان می مونه .می دونی هودا من خیلی با اون آدمی که یک روز دیدیش و شناختیش فرق دارم.ولی من هم دردم گرفته .مثل وقتی که به دنیا اومدم .بی خیال !

 

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]

<< صفحهٔ اصلی