paco alone

سفر می کنم همچون چلچه ای تنها در زیر باران

یکشنبه، فروردین ۲۸، ۱۳۸۴

من ،او،پیچ

رسیدم سرپیچ،من پیچیدم ، گربه هم پیچیدو مردی که می خواست او را آزار بدهد هم پیچید .بعد از ظهر آفتابی و بارانی در حالی که آسمان کاسه چه کنم در دست گرفته بودو نمی دانست ببارد یا نبارد ناگهان ابر ها به هم پیچیدندو همه چیز خیس شد .خصوصا من و درختان ،تنها گربه ها و گربه صفتها که پناه گرفته بودند خیس نشدند ، می دونید پدر بزرگ من اعتقاد داشت که آسه برو آسه بیا که گربه شاخت نزنه و من هم همیشه بچه حرف گوش کنی بودم.بگذریم من شدم موش آب کشیده و به محض اینکه به مقصد رسیدم باران بند آمده بود .امروزکه یک عصر بارانی بود اگر من نپیچیده بودم او می پیچید و ما یکدیگر را می دیدیم و نسبت به هم حساس می شدیم و با نگاه خویش همدیگر را تحت تعقیب قرار می دادیم و آنگاه پشت ویترین کتاب فروشی می ایستادیم و یک نقطه اشتراک پیدا می کردیم و سپس به بهانه فرستادن مقاله های مختلف از هم آدرس ایمیل می گرفتیم و فکر می کردیم که چقدر خوشبختیم که جفتی یافته ایم شبیه خودمون روشنفکر اهل کتاب و مهمتر از همه اینکه سر پیچی که من نپیچیدم او پیچید و چه شانسی داشتیم که به هم برخورد کردیم وبه تصادف که منجر به یک حادثه با شکوه به نام نوبت عاشقی می شه سخت ایما ن می آوردیم وچقدر خدا را شکر می کردیم که او هست چون اگر او نبود دیگری هم نبود و این اوضاع را غیر قابل تحمل می کرد و چه توهمی چون بعد از اینکه این موضوع عادت زندگی تو می شه و احساس می کنی که زندگی مثل طعم گیلاس می مونه تو یا اون یا همه باشند یا نباشند اون طعم خودش رو داره.سر همون پیچ چشم ازش فرو بستم و با خودم گفتم که فراموشش کن و این توهم سبز رو به خاطره ها بسپار حداقل با خیالش دمی خوش باش وطبق معمول هم همین کار کردم مثل همیشه اولش سخت بود ولی بعدا انگار که اصلا چنین موضوعی وجود نداشت .خلاصه اینکه خودم خم

0 نظر:

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]

<< صفحهٔ اصلی