paco alone

سفر می کنم همچون چلچه ای تنها در زیر باران

شنبه، آذر ۱۹، ۱۳۸۴

قطره ای اشک

تو به چه چیز اندیشیدی در حال که همیشه برای بدرقه من مشتاقانه تا پشت دریاها می آمدی و از پشت اون پنجره کوچیک به من نگاه می کردی و در حالی که نم بارانی می آمد و من آرام انگشت اشاراه ام را بر روی لبم می گذاشتم و چقدر می ترسیدم که روزی این لبهای پشت پنجره جوابی به من ندهند.آره می خوام بدونم به چی فکر می کردی.آره تو به زیباترین شکل من رو در رویاهام رها می کردی و می گذشتی تا من هم در سکوت خویش جان دهم.حالا من مردم و دیگر از جای برنخواهم خواست و تواکنون مشغول سرودن جدول ضرب خویش بر روی کلید سل پیانو بی خاصیتت هستی و فکر می کنی که این هم روزی بود و گذشت.در جلسات گروه درمانی به تو گفته بودند خیلی باهوشی ، و من هم معترفم که متاسفانه تنها باهوشی که تیزهوشی و این دلیل درگیری بیش از حد نرون های تو با یکدیگر بود واین اسباب اختلال وسواس تو بود.من یادم ناجوانمردانه تو را شکستم و از تو پرسیدم که فایده نداره وتو با اون درون مایه پرت که من فقط درتو دیدم و اصلن دلم نمی خواد به یاد بیارم پاسخی ندادی.کاش اینجا بودی تا از تو عذزرخواهی میکردم و تو متواضعانه می گفتی" این حرف و نزن .خوب تو راست مگی و من سرم پایین بود.آه و هزاران افسوس که رفت دوران وهمه اینه چشم انداز شد بر خاطره ای پیر و اهی و افسوسی و قطره ای اشک.خداحافظ.

0 نظر:

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]

<< صفحهٔ اصلی