زندگی
جستاری بود میات عشق و نفرت
زندگی
حماسه ای که لکنت را کلمه آغازین شد.
نه آنکه بود و نگفتیم که "هیچ" شد پاداش فریادمان
تا خواستیم خدایی انسان را گلو پاره کنیم.
طرح عقیم آفرینش تسخیرمان کرد و چنان برشانه تقدیر آرمیدیم
که هیچ خدایی چنین سوگی در کارنامه نداشت.در نیافتیم اگر خواستیم بر خود نماز بریم
روسپی خانه را قبله کنیم و یا نوازشهای نخستین آموزگار
حیران،نفرین کلمه را تکیه گاهی استوارتر جستم.
نصیب با خشتهای کهنه خیال
لاجرم به شهری آمدیم که نه برجی مانده بود و نه بارویی
شهری که خدایان رشک بر انسان بردندمردمانش در آرزوی خدایی به خواب شدند.
شعری از دوست عزیزم ع.ع
0 نظر:
ارسال یک نظر
اشتراک در نظرات پیام [Atom]
<< صفحهٔ اصلی