paco alone

سفر می کنم همچون چلچه ای تنها در زیر باران

جمعه، آبان ۲۷، ۱۳۸۴

ناقوس جدایی

در آغازسحرگاه یک روز پاییزی در ساعت 5 من به خوابی عمیق فرو رفتم .ناقوس جدایی به صدا درآمدو بیرق های دوستی به پایین کشیده شد.همه یکدیگر را فراموش کردند و تمام گذشته تبدیل شد به تجربه و خاطرات ناشی از دورانی از تلاش و مجاهدت برای ساختن آینده ای روشن .آخرین گلوگاه این پیچ سخت همان لحظاتی بود که پینوکیو در مسیرش به سمت مدرسه مشغول تماشای سیرک شد.و تمام آن تراژدی غمبار در همان لحظه رقم خورد.آری آغاز جدا سری شاید از دیگران نبود.در فراسوی افق بار دیگر من به هشیاری باز گشتم .پیچ پیچیده شده بود و 3 تا تلفن داشتم که باید برای هر کدامشان یک پروپوزال آماده می کردم.و برای لقمه نان و تامیین اقتصاد خانواده و انجام شرافتمندانه ترین کار دنیا یعنی امرار معاش اوقاتی رو با افراد جور واجور سپری می کردم.من در حالی که خیلی خسته ام در عین حال به دوست عزیز و منطقی ام که ریاضی محض می خونخ و ذهن قوی داره باید حالی کنم که بابا جون زندگی در پس ریاضی و دانشگاه تهران و ادمهای مخ و استادهای تاپ و کتاب حلاج و کشیدن نقاشی کودکان و سه تار زدن و .........هم هست و حالا هی بگو...و متهم شو به روشنفکری آبکی و افسردگی چندقطبی و بلاتکلیفی موضعی و قص الهذا............از همه اینا بگذریم در ورای افق خبری نیست.نکته مهم اینکه همه قصه سحر کابوس بوده و دوستم تعریف خودش و از زندگی داره و من هم بگذریم. .....................................................................................................................................................

0 نظر:

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]

<< صفحهٔ اصلی