paco alone

سفر می کنم همچون چلچه ای تنها در زیر باران

دوشنبه، خرداد ۱۴، ۱۳۸۶

سکوت


ساعت ده دقیقه مانده به ده صبح ، صدای برخورد دو ماشین به یکدیگر و پیامد آن آژیرآمبولانس و من که مبهوت شده بودم و باسرعت باور نکردنی در تونلی سیاه به سمت پایین حرکت می کردم و ناگهان با فشار زیاد از طرف دیگر تونل خارج شدم . این فشار فیزیکی زیاد رو هیچ وقت و هیج کجا تجربه نکرده بودم .در طرف دیگر تونل همانند یک منظره عجیب و غریب و نامتعارف بود
من از این فاصله جنازه مردی رو می دیدم که شبیه من بود و تلاش برای نجات او سرانجامی نداشت .درحالی که من سعی می کردم به آنها بفهمانم من زنده و سلامت هستم ثمره ای نداشت
ناگهان کسی را دیدم که یه سراغ من می آید .چهره خندان و آرامی داشت .از من پرسید تازه رسیدید؟ پاسخ دادم بله .گفت : منتظر باش می یاند دنبالت .پرسیدم کی ؟بدون دادن پاسخی محو شد . من مطمین بودم کابوس می بینم .در آنجا نه خورشید بود و نه زمان .ناگهان بدون احساس تغییر فیزیکی ، در بهت بی پایانی صدایی شبیه یک سروش بلند از من پرسید : وقت تمام شد !!!! چه کردی؟؟؟
پشت سرم سایه محو از تو دیدم که بر روی قبرم شاخه گلی گذاشتی ، نم اشکی ریختی و رفتی .من ماندم وسکوت و تنهایی و یک سووال بدون پاسخ

0 نظر:

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]

<< صفحهٔ اصلی