paco alone

سفر می کنم همچون چلچه ای تنها در زیر باران

پنجشنبه، بهمن ۰۵، ۱۳۸۵

ایستگاه متروک

سلام خانم (ت.م.ی).یادم می یاد اولین بارکه تو رو دیدم ،کناربورد دانشکده فلسفه ایستاده بودی.اولین چیزی که از تو جلب توجه می کرد بی توجهی به دنیای اطرافت و سادگی صورتت و نگاه باهوش و زیرکانت.کمی اعتماد به نفس کاذبت و دقت وسواس گونه به جزییات.من دانشجوی جوان دپارتمان روانشناسی ،علاقه زیادی به تحلیل آدمهای اطرافم داشتم و خصوصا خانم جوانی که خیلی متفاوت به نظرمی رسید.من به تو سلام کردم و گفتم این مقاله که در دست شماست را من مطالعه کردم.بله ،پست مدرنسیم هزاره سوم به قلم پروفسور شاندل ،استاد ....و اهلیت ....تو هم با لبخندی معنی دار پاسخ دادی ،بله آقا.الان عچله دارم!!اگر شانسی بود و دوباره دیدمتون حتما راجع بهش صحبت می کنیم.بله.این بار اول بود که دیدار من و تو به تقدیر سپرده شد.بار دوم در سلف دانشگاه من تو رودیدم و درحالیکه سعی کردم ازاون موقعیت فرارکنم ،شنیدم یکی آرام گفت سلام آقا!!من هم پاسخ دادم سلام .زمان طولانی رو بی تازیانه تیک تاک ساعت سپری کردیم و من احساس کردم که موضوع به فلسفه محدود نشد. بله من احساس کردم عمیقا تو را دوست دارم.پس از مدت ها گفتگوهای پیچیده فلسفی و قرارهای پیاپی در کنارفرشته باغ مونت پارناس ،حالا تو هم" اکنون "بودی و هم گذشته و هم خاطره امروز و دیروزو......زمانی سپری شد و خبری ازتو نداشتم ومن بی قرار ،هرروزجعبه پست را چک می کردم.شاید نامه ای و یا خبری و .....تا اینکه نامه ای آمد به این عنوان .سلام...عزیز!!!!ساعت دوازده ظهردرایستگاه متروپولیتن ؟!!!می بینمتان.من هم ازده ژوین تا سه سال بعد دراون ایستگاه متروک منتظرقطاری بودم تا تو ازآن پیاده شوی.بله !!!!من بعدها فهمیدم که هیچوقت ،هیچ ترنی ازآنجا عبور نکرده و من مدتهای زیادی به خیال اینکه تو می آیی فصلها را سپری کردم .تو نیامدی.خیالت هم مرده ،همه برگهای زرد بارها قرمزو سبزشده اند.اما من وکلاغها زنده ایم.من درهمین ایستگاه متروک ،برای همیشه ماندم و می مانم.
کاش هیچوقت آن روزشانس با ما همراه نمی شد

0 نظر:

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]

<< صفحهٔ اصلی