میوه ممنوعه
آنچه من در چشمان تو می بینم ، برق امیدی است به روزهایی در آینده که هرگز نخواهند آمد . تمام امید و آرزوهایت در زیر خاکسترهای بی خیالی و تردید این جماعت هزار و یک رنگ مدفون خواهد شد. تمام آنچه من از خیال تو می خوانم ، همانا زیستن در سرزمینی است که مزد گورکن از بهای آزادی آدمی افزونتر نیست .تو در سرزمین بوقلمون صفتان تشنه راستی خواهی ماند و سپس در این کویر برهوت لاقیدی و دروغ و نیرنگ و فریب نفله خواهی شد . درست در میانه راه .بر این زمین تافته که خاکش از نفرین بافته ، تو هیچ سایبانی جز خیال خودت نداری و نخواهی داشت .پس بر این خواهی زیست و خواهی مرد .من در پس اشکهایت شکمهای برآمده گرسنگانی را می بینم که عمرشان چون پت پت رنجور شمعی است در جوار مرگ و نگاه کرکسهای گرسنه به این بی رمقی دوخته شده است.مردمانی در تنهایی در زیر آسمان این شهر هستند که هر روز به امید صبح فردا از خواب بر می خیزند و فردا نیز چون دیروز است و هیچ نثار آنها ست و پوچ نثار تو.من در بغض در گلو پیچیده ات ترانه آزادی می بینم و فریادی که می گوید آه آزادی نفرین بر تو ای دروغ بزرگ .این نفرین روزی گریبان من و تو را خواهد گرفت . روزی من وتو بر این خاک خواهیم افتاد.اما آنروز من بر این روح بلند تو رشک خواهم برد.بر این جسمی که جاودانه خواهد ماند .زیرا که بااین خاک پیوندی عمیق خورده است .روزی فریادهای تو در کوچه و پس کوچه های دل این مردمان خواهد پیچید .خواب این خفتگان چند آشفته خواهد شد و بیداری و آگاهی ، طعم سیب ممنوعه این مردمان خواهد شد.من درچشمان تو خواب می بینم ای بازمانده جاوید روز!!!!
2 نظر:
خیلی قشنگ بود
فکر می کنم دیر رسیدم...ولی لذت بردم
به کجا چنین شتابان؟؟؟
ارسال یک نظر
اشتراک در نظرات پیام [Atom]
<< صفحهٔ اصلی