paco alone

سفر می کنم همچون چلچه ای تنها در زیر باران

دوشنبه، مرداد ۱۹، ۱۳۸۸

قصه بی پایان

آنقدر خشمگین بود که مبهوت نگاه می کرد .نمی دانست که چه بگوید .زیرا که داستان او به نقطه پایان رسیده بود و بزرگترین افسوس او این بود که حال دیگر نمی دانست که او کیست .برای پایان یک داستان باید حتما پاسخی باشد .این هجمه سکولاریستی نبود ، ماجرای شبهای طولانی نخوابیدن ها بود .انتظار کشیدن بود .سوالات بی پاسخ بود .این زندگی او بود .دروغ ، دروغ ...همه این روزها و شبها را به دروغ سپری کرده بودند .گناه حوا بود یا آدم ؟مهم نیست .مهم این بود تبدیل حقیقت بدین گونه در زیر آفتاب ، وقیحانه بود .واژه ترس شاید مرحمی بر این درد می شد و پاسخی بود بر این همه بی آلایشی و سادگی و اطمینان .آری ! او ترسیده بود .پس دمادم خیانت می کرد .دروغ می گفت که این حلقه ای بود از زنجیره دروغ نخستین .پس دیگر هر چه بگوییم بی ثمر است .زیرا این بکارتی است از دست رفته .شرافت و بکارت ، چه واژگان هم آوایی .می گویندشان قافیه ، هان !آری !ای روزگاری عزیزترین ، حالا با اندوهی بی پایان بایدهمه چیز را وابنهیم .باید فراموش کنیم روزگاری بودیم .هستن و بودن و شدن و داشتن .تمامی مصدرهای امیدوار کننده را به دور انداخت و فراموش کرد .فقط باید خواب رفت و فراموشش کرد . اما باز هم در خواب زنگها زنگ می زنند و من تو را درخواب می بینم .پایان این قصه را علاجی نیست ، جز نظاره گر بودن .آری این قصه پایانی ندارد .
ای غمگنانه ترین هستی
ای حسرت انگیزترین آرزو
ای حزن انگیزترین آواز
ای رفته بر باد
ای گمشده در میان مه
ای متحیر مانده در چرخش ماه
ای تمام ، ناتمام
ای پرستوی بی آشیان
ای خواب سبز اقاقی
ای سروش بی صدا در گلوی قناری
باش

0 نظر:

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]

<< صفحهٔ اصلی