paco alone

سفر می کنم همچون چلچه ای تنها در زیر باران

سه‌شنبه، اردیبهشت ۲۲، ۱۳۸۸

اعترافات

عاشقی بر برگ سبزی اینگونه نوشت

برای من بسیار عجیب است که معشوقه من هرگز ندانست که چه قدر دوستش داشتم ؟!او هرگز ندانست که همه بی اهمیت های دنیا با او مهم و قابل توجه می شوند .بااو می شد زیباتر زیست و دلخوش بود به حضور گلهای خشکیده بردیوار وزنده دید این مردگان بی جان را زیرا که نبض او برساقه گیاهان جاری بود .به آنها رنگ می داد وزندگی .معشوقه من هرگزندانست که میراث جاودان هرانسانی تنها دوستی است سرشارازوفا وصداقت و راستی .تا حسرتی نماند و اندوهی .یادگار او برای من یک چرای بزرگ است .من برایش هیچ پاسخی ندارم .با تو شبهای روشن جاودانه روشن می ماندند . فضای مه آلوده آینده با نوری سفید شکسته می شد .هیچ وقت آن روز را ازیاد نمی برم که دست بر شانه هایت گذاشتم و آرام در گوش تو نجوا کردم ، آری زندگی کوتاه است .من در ازدحام و شلوغی فاصله ها گم شدم .زیرا که دیگر فاصله ها را قدمهای نامریی غریبه ها پرکردند .من گم شدم در تو یاتو گم شدی در من ؟!بربرگی سبز می نویسم ، زیرا که این برگ در فصلی دیگر سرخ خواهد شد و سرانجام همچو من و تو می خشکد و در زیر پای عابری که ازرگباری پاییزی می گریزد ، خرد می شود وآنگاه تنها یادگار من وتو نیز می میرد .نه !!! معشوق همیشه پابرجا نیست .معشوق تنها با دستهای خویش می رود .می میرد و همچو برگی خزانی ازشاخه می افتد .فراموش می شود .فراموش می کند .من در زیرآسمان این دنیا زندگی کردم زیرا که دلنگرانت بوده ام .این هم خود بهانه زیبایی بود .برای هربودنی بهانه ای لازم است .بی چرایی ، زیستن نتوانم که چه رسد به عاشقی کردن .همیشه بهانه ای داشته ای برای رنجیدن و تو به این بهانه ها زنده ای .تو راز معشوق ماندن رااینگونه دیدی و این راهی بود پر از خطا .بسیار خطا .عجیب است برای من که تو هرگز حرمتی نگذاشتی بر این همه محبت ؟چرا؟حرمت نگهدار گل "ام" که این .....همه را دیدی وشنیدی و لمس کردی .پس چگونه می شود اینقدر به خطا رفت .؟در مه شکفتن نیز هنری است .آنجا که ازدیده ها پنهانی .ازدیده ها پنهان شو و به یاد آور .بربرگی سبز نوشتم که عمرش به اندازه قطره اشکی است .آری !همان چشم انداز خاطره ای خواهد شد و حسرتی و دریغی .عاشق سرو بلند است. همیشه استوار که در خاطره ی ریشه می ماند و برگها می میرند به خزان و ریشه ها در زیر خاک پابرجایند .ساقه سرو حلقه های دارد از روزگار عاشقی که پشت نهاده است و سپری کرده .معشوق برگ سبز خاطره هاست .به سودای فصلی رنگ می بازد به سرخی می رود و زرد می شود .روزگاری مسافر می شود و سرگردان در هوا .به عشوه "ی"بال پروانه ای به زمین می رسد و آنگاه عابری از آن می گذرد .سرو تنهاست و آزاده و با شکوه .روزگاری پیله ای بودیم تا پروانه شدن واین راه جزبه آهسته رفتن نبوده است .عاشق مرغ دریایی است که به اشتیاق معشوقه اش دریا ، از اوج به پایین می آید و سر به آب می کوبد تا باشکوه بمیرد .....قلم ایستاد

2 نظر:

در ۲۳ اردیبهشت, ۱۳۸۸, Anonymous ناشناس گفت...

دستاممممممممم
وتدر

 
در ۲۳ اردیبهشت, ۱۳۸۸, Anonymous ناشناس گفت...

چییییییییییییییییییییییی؟؟؟؟؟؟؟؟

 

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]

<< صفحهٔ اصلی