منم آری منم
بار دیگراز آتش خویش سوختم .عاشقم و با داغ زاده که این راهرگز هراسی نیست .ققنوسم ، ققنوس. زاییده شده درشبی بهاری .به آب صداقت مرا پاکیزه کردند .اهل آن دورهایم ،آنجا که تنها عشق میراث بازماندگان است .معتقدم به سادگی و همه دنیایی من کوله پشتی بیش نیست جزیادگاررفیقان مرد و نامرد .گاه گاهی خسته و رنجور می شوم و ازفرط تنهایی بر اشیانه تنهایی آتشی می زنم که آن هم به سودای عشق است و به یاری معشوق .هراسی ندارم که این بی کاروان کولی ، اینگونه ققنوس وار خویش را به آتش زند و از خاکستر خویش زاده شود .هراسی نیست هرگز.این ودیعه آسمانی را من نگاهبانم .سر به بالین یاس نمی نهم که فریبم دهد عشوه افسون گر خونین سحر.آری !باردیگرسوختم و خاکسترشدم و ازخاکسترخویش زاده شدم .من تا عدم اینگونه می سوزم .که این مرام من است .ازاین دون ،دون مایه دنیا از این عروس هزار داماد رنجورم و در پی خلوتی هستم و دستی نوازشگر که افسوس مرا پایان دهد .
منم آری منم که ازاین گونه تلخ می گریم .
منم آری منم که ازاین گونه تلخ می گریم .
1 نظر:
......
ارسال یک نظر
اشتراک در نظرات پیام [Atom]
<< صفحهٔ اصلی