.........................
در خلوت وتنهایی بی پایان من در باغ مونت پارناس تنها فرشته کوچکی بود که من به او نظر می کردم و با او بودم با او به نیایش می نشستم و با او غرق نیایش عمیق می شدم تا فراموش کنم . هنوز خاطره آن دو صندلی کوچک در ذهنم نقش بسته که من و او کنار هم می نشستیم . اکنون فرشته کوچلو بالها ش شکسته و غمگینه ومن هم فرسنگها از او فاصله دارم . و این پیش از پیش از پیش او را به آتش می کشاند.کلاغ ها روی شانه هایش می نشینند و آن قدر غار غار می کنند که اونوازهر چی زندگی عاصی می کنند .اوحالا راز تنها زیستن می آموزه و این قدری بهش کمک می کنه که این زوال محتوم رو زودتر سپری کنه.خداحافظ برگهای خزانی باغ مونت ....خداحافظ فرشته کوچولو هر شب دعا می کنم تا من و تو بیاموزیم و آگاه باشیم که ما تنها آمده ایم و تنها می ریم. الهی آمین
1 نظر:
...
کاش دلتنگی نیز نام کوچکی می داشت
تا به جان اش می خواندی
...
ارسال یک نظر
اشتراک در نظرات پیام [Atom]
<< صفحهٔ اصلی