paco alone

سفر می کنم همچون چلچه ای تنها در زیر باران

دوشنبه، تیر ۰۵، ۱۳۸۵

یادگار عزیز

مرد تصمیمش را گرفته بود.هر چند که هیچوقت مصمم نبود.اما بالاخره تصمیمش گرفت و در کویری پوشیده از شنهای خاکستری به راه افتاد.می دانست که عروس آفتاب از او به خوبی پذیرایی خواهد کرد .آفتاب طعم گرمی داشت .آفتاب تموز بود و مرد افکن و به هیچ موجودی رحم نمی کرد.اما این بار قول داده بود که نسوزاند بلکه قول داده بود تفته کند.مرد این بار به همراهی یاران هم امیدی نداشت .به معنای واقعی می خواست تنهایی را در تنهاترین جای نقطه زمین که همه را دلتنگ می کند و خشن،حس کند
آرام زمزمه می کرد یاران من اینگونه غمین نسرایید.او می رفت و خویش را جستجو می کرد و تمام ترسش از نفله شدن بودن .
خودش در درون خویش و در دادگاهی بدون هیئت منصفه و بدون وکیل و بدون دادستان و بدون قاضی خویش را محاکمه کرد.
او غمگین بو د و در جستجوی جایی بود که محاکمه را اجرا کند.مجازات بدین شرح بود .حبس ابد در صحرایی دور افتاده در کنار مارها و عقرب ها و در تنهایی و تشنه و تفته و در سکوت کوبیر.او تمام بهره اش از آزادی را در چند کلمه خلاصه می کرد ،تنها در جستجوی سراب برای رفع عطش نفهمیدن.جرمش آگاه نبودن بود.او آنقدر تنها شد که تنها به وسوسه ای دل بسته بود.هیچ چیز همراه خویش نداشت.بازگشت و لحظه ای به تمام گذشته اش نگاه کرد و این پنج سال گذشته و خاطرات خیابان سیزده و کاشی پانزده زنگ دوم از سمت راست و خاطرات خیابان سی و سوم و همه دلتنگیهای آن سالها و مبهم بودن امروزی که دیروز در انتظارش نشسته بود و حالا هیچ اندر هیچ دو چندان هیچ و دو چندان پوچ و با خودش گفت خوش به حال لک لک ا که مرگشون گاف نداره
او حالا در شب سرد کویر از خودش می پرسد :
آری ما هم بی چرا زنگدانیم . طعم گس بیهودگی را ادراک می کرد.بیهوده پک زدن بر آخرین برگ سیگار ی که یادگاری عزیز بود و
امروز به خاکستری بدل شده بود .او خویش را به حبس ابد محکوم کرد زیرا آن مردمان دیگر به آزادی بهایی نمی دادند .
آزادی مطاعی بود به یغما رفته توسط مردمانی که خودفروشی میکردند و به هر بهایی زنده بودن می خواستند.
سرانجام مرد تک درختی خشکیده و تکیده یافت و زیر آن دراز کشید و بر شاخه ای نوشت دوستت دارم عقرب عاشق ، ای اسطوره عصیان و شجاعت . مرد در شب سرد کویری در غفلتی ملال آور ، خفته بر اغوش عروس یاس به نیش عقربی گزیده شد واین مجازات کسی بود که هیچکس نبود و همیشه گریه می کرد
.

2 نظر:

در ۱۱ تیر, ۱۳۸۵, Anonymous ناشناس گفت...

قاسم ! قاسم !!!
کی فیلم های من رو برده ؟؟
اون فیلم های من رو وردار بیار ! جاسوس انگلیس !!!!

 
در ۱۲ تیر, ۱۳۸۵, Blogger serpico گفت...

باشه آراز شهر رو شلوغ نکن
تو قرار ه چند وقت دیگه داماد بشی

 

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]

<< صفحهٔ اصلی