پرسش
نمیدانم؟
آیا تو می دانی که کدامین بلعم در سایه روشن های شهر و در دخمه های روشنی که بر بلندیهای شهر است اینچنین بر آتش سرنوشت شوم ما دم می دهد.
آنان که گفتند رفتند.با نقابی بر صورت به ضرب 10 گلوله.
من از این سایه روشن ها می ترسم
هراس این روزها در گوشه گوشه این خاک سایه افکنده
آفتاب هر روز با ابروان فتاده بر این شهر طلوع می کند
نمی دانم چه خواهد شد
اگر می دانی برای من با یک کبوتر نامه بر بفرست.
روی تکه کاغذی بنویس آیا امیدی هست
من خفته ام بر آغوش پر آرامش یاس تا فریبم ندهد عشوه خونین سحر
آه . ای قلب طلایی کاش اینجا بودی
0 نظر:
ارسال یک نظر
اشتراک در نظرات پیام [Atom]
<< صفحهٔ اصلی