جستاری میان دو هیچ
باد بی امان می وزد.من احساس آدمی را دارم که کنار جاده در یک ایستگاه متروک و فراموش شده انتظار بیهوده می کشم.یادم رفته بود که خودم هم فراموش شدم.نه ببخشید فراموش کردم.نمی دانم حالا یا برای همیشه ...فکرکنم برای همیشه.بی شک اینجایی که من هستم بهشت نیست .جهنم هم نیست.بلکه منطقه ای است میان دوهیچ
راستش ساعت شش صبح و من همش فکر می کنم شش عصره .راستش من ازاون روزی که بند ساعتم پاره شده احساس می کنم ساعت احتیاج ندارم.فکر کنم مرده ام و باید منتظره نکیر و منکری که بابا بزرگ می گفت باشم.آره راستی ازاون غروب که بابا بزرگ مرد دوازده سال آزگاره می گذره.می دونید چرا یادمه چون دوازده سال که کسی من و قلقلک نداده و من ازته دل نخندیدم.شاید دوازده سال مرده ام و خبر نداشتم.راستی فکر کنم اون پشمالو که داره می یاد ازراییله
چه قدر باد می یاد.یک کم بیشتر وقت بده .آخه من کلی تپه نریده دارم
زندگی بود جستاری میان دو هیچ
1 نظر:
:D
ارسال یک نظر
اشتراک در نظرات پیام [Atom]
<< صفحهٔ اصلی