چیزی به نام زندگی
امروز سری به آرشیو وبلاگم زدم .از اولین مطلبی که نوشتم تا امروز سه سال می گذره ودر طی این سه سال خیلی چیزها تغییر کرده .حتا دوستهایی که داشتم .کسانی که در زندگی من بودند و حالا دیگه نیستند .کسانی که جز خاکستری از خاطرات تلخ و شیرین ، چیز دیگه ای ازشون نمونده .به خودم نگاه می کنم که من هم تغییر کردم و آدم دیگه ای شدم.ازلابه لای این یادداشتهای پراکنده می تونم تکه پاره های حوادث رو کنار هم بچینم و با باورهای جدید خودم قیاس کنم و شاید حسرت خیلی چیزها رو از نبودن و نداشتنش بخورم و بگم کاش زمان به عقب برگرده و شاید هم با خودم بگم خیلی خوبه که فلان اتفاق نیافتد و حالا من مسیرم عوض شده و جور دیگه ای زندگی می کنم .به روز شمار که نگاه می کنم می بینم این روزها در آستانه سی سالگیم و چه زود سه دهه گذشته و اینکه چطور گذشت و من به کجا رفتم و درگذر این سالها چه کسانی آمدند و چه کسانی رفتند .من همیشه به دوستم می گم که ، احساس می کنم که زندگی مثل یک ترن می مونه و ما مسافران اون هستیم و هر کسی در ایستگاه مقصد خودش پیاده می شه و از ما خداحافظی می کنه.این روزها که الهام (خواهرم) پیگیره برای رفتن به کانادا و ادامه تحصیل و بعضی دوستان خوبم که می خوان به استرالیا و بریتانیا و ... خیلی ها که دیگه یا متاهل شدند و یا در فکر تشکیل خانواده هستند و خلاصه اینکه هر کدوم گرفتاری های خودشون رو دارند و به نوعی مسافرند .من همیشه از خداحافظی بیزار بودم و حالا هم همینطوره به خاطر اینه که واقعا آدم ها رو دوست دارم.اما در مورد زندگی مشترک که دو نفر آدم عهد می بنند که با هم باشند و کنار هم باشند و یک راه رو مشترک برند هم چیزهای زیادی دیدم و جای سووال برای من داره .اینکه چه طور آدما با هم یک عمر مسیری رو می رند و گاهی با تمام عشق و احساس و حساب و کتاب هم می رند .شاید بهتر بود بگم قراره برند .خلاصه اینکه نامزدی و برو وبیا و خیلی دنگ و فنگ و آداب ورسوم و تعهد و دردسر ، فقط برای اینکه احساس تنهایی می کنند؟نمی دونم این روزها که همه تغییرات اینقدر سریع اتفاق می افته و دنیای مدرن مارو به سوی تغییر سوق می ده و آدمها هم تغییر می کنند ، پس چه طور یک عمر باید کنار هم باشیم .به خاطره عادت ؟منافع مالی ؟بچه ؟نمی دونم .بهترین دوستان من در زندگی مشترکی که با عشق هم شروع کردند مشکل دارند.در آستانه تغییرات بنیادی روانی تصمیم به جدایی گرفتند و رفتند و برای همیشه اون آدم به خاطراتشون پیوسته و تکرار این ماجرای غم انگیز من رو به سمت این اندیشه سوق می ده که بالا خره لیلی و مجنون بودن بهتره و یا رومیو و ژولیت .درام بحث برانگیز رومیو و ژولیت ، همون چیزی که من در اطراف خودم می بینم .یکی از دوستان من می گه ازدواج عشق رو ویران می کنه!!و همین دوست من دو بار تا آستانه ازدواج رفته و سووال من اینه که اونهایی عاشقند می شندغایت کارشون می شه رومیو و ژولیت و اونهایی که بدون عشق ازدواج می کنند و حساب و کتاب می کنند که دیگه هیچ .
نمی دونم به این سووال ها باید چه پاسخی داد؟من می دونم گاهی آدمها به طور غریزی ازدواج می کنند و خوب عادت می کتتد و در آیین ها ی مختلف زندگی فراموش می کنند که تنها هستند و همین کافیه .شاید همین حس خانواده داشتن و استقلال و متعهد بودن و تیماداری کردن زن و بچه و رفتار غریزی کافی باشه .
نمی دونم ، واقعا نمی دونم
نمی دونم به این سووال ها باید چه پاسخی داد؟من می دونم گاهی آدمها به طور غریزی ازدواج می کنند و خوب عادت می کتتد و در آیین ها ی مختلف زندگی فراموش می کنند که تنها هستند و همین کافیه .شاید همین حس خانواده داشتن و استقلال و متعهد بودن و تیماداری کردن زن و بچه و رفتار غریزی کافی باشه .
نمی دونم ، واقعا نمی دونم
4 نظر:
سلام. خوندمت. من این تصمیم رو گرفتم. خیلی وقت پیش ولی میدونی که در زندگی زخم های هست که مثل خوره... درست مثل خوره...بله دقیقا مثل خوره...روح را در انزوا... درست در انزوا... دقیقا در انزوا می خورد و می تراشد. راستی از دوستی ما داره هفت سال می گذره. خیلی یادآوری کردم به خودم که توی هفت سال پیشت رو خیلی وقته گم کردم. شاید از اون روز که توی پارک دانشجو فراموش کرده بودم کتاب ناتور دشت روبرات بیارم. راستی استخر قورباغه های گوردر رو هم خوندم و تو چقدر شکل پسر بچگی این کتاب ها بودی اون سال ها... چقدر پر حرف شده ام من؟
ببخشید قصر قورباغه ها.اسمش همین بود دیگه؟ درست یادم نیست...
آره اون سالها رو خودم هم گم کردم.شاید بهتر باشه به انزوا پناه نبریم.به خاطره اون آدمهایی که ارزشش رو ندارند.بله ژاروان از اون روزها خیلی وقت می گذره
آره اون سالها رو خودم هم گم کردم.شاید بهتر باشه به انزوا پناه نبریم.به خاطره اون آدمهایی که ارزشش رو ندارند.بله ژاروان از اون روزها خیلی وقت می گذره
ارسال یک نظر
اشتراک در نظرات پیام [Atom]
<< صفحهٔ اصلی