paco alone

سفر می کنم همچون چلچه ای تنها در زیر باران

پنجشنبه، آذر ۰۵، ۱۳۸۸

آوایی در سکوت

چیزی به مثابه آواز سکوت می خواندمرا،

من صدای تو را می شنوم و ناگهان

فرو می افتم و در رویایی گم می شوم .به مانند پژواکی ، آنگاه که روحمان به ملاقات یکدیگر در می آیند .وقتی که تو آن واژه ها را بر زبان می آوری و قلب من از تپش باز می ایستد .آری !بازایستادن آغاز می کند .ناگهان خویش را به تمامی در می افکنم . به راستی این چیست که به سوی من می آید .زمانی که من باز می ایستم و توان حرکت ندارم .زمانی که نفسهای من به شماره می افتند .وقتی که تو می گویی عاشقم هستی و بدین گونه جهان در حرکت است و درون من ومن در پناه امن عشق تو غنوده ام .تو متعلق به من هستی .آنگاه که تو با من هستی و من چشمانم را فرو می بندم ، احساس می کنم که در حال پرواز هستم همچو چلچله ای که تازه از لانه جدا شده و برای لحظه ای میان بهشت و دوزخ زمان از حرکت باز می ایستد ، وقتی تو آن کلمات را نجوا می کنی وقتی که تو می گویی عشق من هستی .عشق من هستی .در این لحظه جز حضور تو همه چیز از زندگی تهی می شود و این خوشبختی بی پایان در افق خروشان روبری مان تا همیشه می ماند و هر بار می گویی عشق من هستی این سمفونی عظیم تکرار می شود و این حس بی بدیل ابدی ..عشق من ....وقتی که به من می گویی که تو عشق من هستی می دانی که من چه اندازه دوستت دارم؟

2 نظر:

در ۰۸ آذر, ۱۳۸۸, Anonymous گنجشک پیر گفت...

در قاب عکسی آویخته بر دیواری خاک خورده, روزشمار سکوت را ورق می زنم. چارچوب ابدیتم هر درنگ مرا به سخره می گیرد...عزم سفر دارم که تپش قلبی مرا به خویش می خواند.آوایی از دور به سکوتی از نزدیک می گوید: "عاشقت هستم"... دوباره در قنداق زندگی ام آرام می گیرم چون می دانم که هنوز لبانی هست که واژه عشق را از یاد نبرده باشد. هر چند نحیف...

 
در ۱۰ آذر, ۱۳۸۸, Anonymous پیرمرد گفت...

گنجشک جون یخ نزنی تو برفا ...دلم برات یه ذره شده

 

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]

<< صفحهٔ اصلی