paco alone

سفر می کنم همچون چلچه ای تنها در زیر باران

یکشنبه، دی ۰۴، ۱۳۸۴

مردناراضی

درساعت 6 صبح مرد ناراضی تصمیمی از سر رضایت می گیره.به خودش قول می ده راضی باشه.این رضایت از سر شوق دیری نمی پاید زیرا که سگ اقای پتیبل ریده بود تو کفشش وحاج زنبور عسل گمان برده بود که مادرش می بایست اینجاروی پرده منزل مرد ناراضی با یک لنگه کفش کشته شده باشدو از این روی یک گاز محکم از مرد ناراضی میگیره.هنگامی که قصد کرد از معرکه بگریزد روی پله های اپارتمان که بوسیله همسایه ها خیس شده بودسر خرد و شست پاش رفت تو چشاش.وقتی از چشم درد به خودش می پیچید جلوی در ورودی دختری رو دید که سالها دوستش داشته و دست در دست مرد همسایه به پیاده روی می رند.وقتی به ماشینش رسید شیشه ماشین شکسته شده بود و یکی وسایل بدردبخور ماشینش رو برده بود و اون از اونجایی که تصمیم داشت هرگز از چیزی ناراضی نباشه خیلی آروم دندونش رو روی هم سایید ولی در نهایت هیچی نگفت.اون در حالی که داشت می رفت سر کار پشت یک چراغ قرمز ناگهان ایستاد و ماشینی از پشت دنگ......مرد ناراضی وقتی به محل کارش که دفتر روزنامه بود رسید رییسش گفت یک مقاله تا آخر وقت اداری در مورد امید و امیدواری باید بنویسهو اینکهع همه چیز چقدر زیبا و قشنگه.آقای ناراضی که مجموعه ای از بهترین اتفاقها رو در ذهنش داشت شروع به نوشتن کرد..
که اینکه هر چی تو دنیا اتفاق می افته یک جنبه های از مسایل مثبت رو داره.
مقاله رو که تموم کرد از خودش بیزار شده بود.
او سرانجام تصمیم بزرگی گرفت که همیشه ناراضی باقی بمونه.شاید....شما می دونید شاید چی؟

0 نظر:

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]

<< صفحهٔ اصلی