بیهودگی
او برای یافتن خویش به تمام کویرها سرک می کشد و در کنار آتشکده موبدان و معبدها و زیارتگاها ومکان های اساطیری در یونان و تبت اثر ی از خویش را جستجو می کند ،اما افسوس و هزاران افسوس که چیزی نمی یابد.او نام خویش را از زئوس می پرسد ،اما گویی اینکه او نیز مدتها پیش فراموش کرده و شاید هم فراموش شده.او مایوس و نا امید شده وهراسان و تنها می گذرد و نمی داند که چه باید کرد؟سوال بزرگی بود که در کودکی در ذهنش جرقه زده بود.وقتی که زمزه های پوچی را در کتاب موریس مترلینگ شنیده بود.
"من شمعی را پف می کنم ،شعله اش چه می شود؟"
او از آن روز جورابهایش را به پا کرد و کفشهایش را پوشید وکت بلند و بد قواره اش را به تن کرد و از عزیز و کبوترها و حیات کاهگلی و مدرسه و دوستان و حیاط خانه و حوض قدیمی و همبازیانش وگذشته اش و نامش خداحافظی کرد و به راه افتاد.او به هیچ کس نگفت چرا؟زیرا که خودش هم نمی دانست.این پیچیدگی ماجرا را صد چندان می کرد ،او می دانست هر چگونگی را چرایی لازم است و بدینسان بیهوده وار رفت.بیهودگی بسیار رنج آور است و تا حدی لذت بخش و آرامش دهنده . این از آن روست که تو بیهوده هستی ،پس هستی؟و دیگر اینکه بیهوده هستی پس نیستی .این پارادوکس تو را در برزخی می نهد که گاهی می گریی و گاه می خندی .گاه همگان را دوست داری و گاه از همه چیز بیزاری .آری او راهش را اینگونه انتخاب کرده بود
به وام وا نهادن همه چیز و رفتن و جستن و جستن و جستن.............................او نمی خواست به مرام پدران و پدربزرگان بزید.پس رفت تا برای همیشه نام را به زمین نهد و نان را با دستان خویش در تنور بگذارد و به آوازی دل دهد که او را می خواند و نه به رسم نیکان ببرند و بدوزند و گویند "خوب فلانی هم باید مهری بطلبد و به رسم مردمان این مرز و بوم هزار سکه طلا عندالمطالبه بپردازد و همسری برگزیند.در فصلی مناسب مثل بهار جفت گیری کند و گله هایش را به چراگاه برد و بداند که همی طریقت زندگی این است که ایستاده ای و زنی آمد ،پس به رکوع روی و بچه ای که حاصل عشقی است به الگوی مردمان گذشته و به سجده افتی و فراموش کنی وفراموش شوی و تنها آخر سر به یاس افتی و شمعی را در کودکی به دستان مترلینگ بود را وانهی " .نه این رسم مردمانیست که می خواهند در چهار دیوارنام و نان و شهوت و الگوهای خانوادگی و زیر سقف روزمرگی خویش را فراموش کنند و فریاد بزنند خداحافظ آزادی
اوسرانجام هیچ نیافت و شاید هم نیابد ، ولی زندگی اش را همین جستجو برای بیهوده ترین چیزها معنی می دهد.اون هنوز صدای کبوتران خانه عزیز و بوی کاهگل ها و کت بلندش و کفش وصله و پینه شده اش را خوب به یاد دارد.و من هم خوب می دانم او روزی از مرز بیهودگی هم فراتر می رودو به یقین می رسد و آنوقت ارزش مرگ را هم خوب می فهمد ، زیرا که ارزش زندگی را به نیکی فهمیده است
ثبت شد.......پاکو
1 نظر:
دوست عزيز
پوچ نه در انسان است و نه در دنيا- اگر اين دو از هم جدا فرض شوند- ولي همچنان كه بودن در دنيا خصوصيت اساسي انسان است، پوچي در آخر كار چيزي جز همان وضعيت بشر نيست. دنيا جز بي نظمي و هرج و مرج چيز ديگري نيست و يك تعادل ابدي است كه از هرج و مرج زاده شده است.در جهاني كه انسان ناگهان از هر اميدي و از هر نوري محروم است ، احساس مي كند كه بيگانه است- او از اميد ارض موعود هم محروم شده است- اوست كه ميان ديگر انسانها گير كرده است. ولي انسان پوچ هرگز خودكشي نمي كند بلكه زندگي مي كند. زندگي مي كند بي آنكه فردايي داشته باشد. انسان پوچ وجود خود را در طغيان و سركشي تاييد ميكند- من طغيان مي كنم پس هستم - اين انسان فارغ از مسئوليت بودن يك آدم محكوم به مرگ را مي داند . براي او همه چيز مجاز است و چون خدايي در كار نيست و چون انسان خواهد مرد تمام تجربه ها براي او هم عرض است ولي آنچه براي او مهم است اينكه هر چه بيشتر و تا سر حد امكان چيزي بدست آورد و تمام ارزشها در برابر اين علم اخلاق مقادير در هم فرو مي ريزد. انسان پوچ كه طغيان كرده و بي مسئوليت در اين دنيا افكنده شده است هيچ چيز براي توجيه خود ندارد او بيگناه است و بيگانه مثل همان بيگناهاني كه جار و جنجال در اجتماعات راه مي اندازند چون مقررات بازي آن اجتماع را قبول ندارند و ديگران نيز چون او را عجيب مي بينند دوستش ندارند.
به آنچه ما را به برخي از انسانها وابسته ميكند نام عشق ندهيم.
از نظر چنين انساني عشق جز مخلوطي و ملغمه اي از خواهشها ، عواطف و هشياريها كه مرا به موجودي وابسته ميكند و آزادي ام را سلب مي كند نيست پس آنرا درك نمي كنم!!!!.
فقط زمان حال است كه حساب مي آيد و فقط امور محسوس.
حضور مرگ در پايان راه زندگي آينده ما را در مه و دود فرو برده است و زندگي ما بي فرداست. زندگي توالي زمان حال است و انسان پوچ اگر فكر تحليل كننده خود را با اين زمان تطبيق نكند چه كند؟
ارسال یک نظر
اشتراک در نظرات پیام [Atom]
<< صفحهٔ اصلی