نادانی
سال 1387 به پایان رسید . احساس می کردم این سال قصد به پایان رسیدن ندارد .انگار وسط رینگ مشت زنی ایستادم .به صورت عجیبی موضوع و مسایل مختلفی به سمت من هجوم می آوردند و من که بدترین سال کاری تمام این ده سال گذشته رو تجربه کردم .
منتظر یک معجزه بودم .شاید این معجزه همان پایان سال بود .چه روزهایی که من احساس کردم که سنگ زیر آسیابم .اززندگی ، ازاین مفهوم گنگ و پیچیده واین واژه که هزاران تعبیر ازآن می شود .زندگی ما را خواهد ساخت .تجربه های گرانبها خواهیم آموخت .
اما جایگاه این تجربه ها کجاست !؟روزهای عمر می روند و ما تنها همین لحظه ها را به عنوان حقیقت زندگی در دستان خود داریم . انسانها ازکنار ما عبور می کنند و همه عابرانی هستند که براساس نیازی خاص لحظاتی را درکنار ما سپری می کنند . زندگی تنها یک واژه نیست و حتا یک مفهوم انتزاعی نیست بلکه یک قطار سریع السیر به مقصدی است نامعلوم که ما بر آن نام سرنوشت می گذاریم .ایستگاه آخر ایستگاه مرگ است .پیچیده و مبهم و نگران کننده و دلهره آور .حس غریزی زنده ماندن و میل به زندگی در تمامی لحظات حیات ما را می ترساند و وقتی برگه های تقویم هر روز حکم به پایان یک بیست و چهار ساعت می دهند و وقتی زمین یک دور کامل به دور خود می چرخد و به خورشید پشت می کند ، ما به ایستگاه آخر نزدیک می شویم . وقتی به گذشته نگاه می کنیم و لحظه های تلخ و شیرین را مرور می کنیم ، حس این را داریم که تمام زندگی همانند یک بعد از ظهر روز تعطیل گذشته است .تمام غمها و شادیها همه حقیر به نظر می رسند .یله به نام زندگی ، این ترن سریع سیر و این همه مسافر که هر کدام به عناوین مختلف کنار ما هستند و هر کدام برای خود مقصدی دارند .
برای من زندگی باور بودن در لحظه است .این ماحصل همان سنگ زیرین آسیاب شدن است .
منتظر یک معجزه بودم .شاید این معجزه همان پایان سال بود .چه روزهایی که من احساس کردم که سنگ زیر آسیابم .اززندگی ، ازاین مفهوم گنگ و پیچیده واین واژه که هزاران تعبیر ازآن می شود .زندگی ما را خواهد ساخت .تجربه های گرانبها خواهیم آموخت .
اما جایگاه این تجربه ها کجاست !؟روزهای عمر می روند و ما تنها همین لحظه ها را به عنوان حقیقت زندگی در دستان خود داریم . انسانها ازکنار ما عبور می کنند و همه عابرانی هستند که براساس نیازی خاص لحظاتی را درکنار ما سپری می کنند . زندگی تنها یک واژه نیست و حتا یک مفهوم انتزاعی نیست بلکه یک قطار سریع السیر به مقصدی است نامعلوم که ما بر آن نام سرنوشت می گذاریم .ایستگاه آخر ایستگاه مرگ است .پیچیده و مبهم و نگران کننده و دلهره آور .حس غریزی زنده ماندن و میل به زندگی در تمامی لحظات حیات ما را می ترساند و وقتی برگه های تقویم هر روز حکم به پایان یک بیست و چهار ساعت می دهند و وقتی زمین یک دور کامل به دور خود می چرخد و به خورشید پشت می کند ، ما به ایستگاه آخر نزدیک می شویم . وقتی به گذشته نگاه می کنیم و لحظه های تلخ و شیرین را مرور می کنیم ، حس این را داریم که تمام زندگی همانند یک بعد از ظهر روز تعطیل گذشته است .تمام غمها و شادیها همه حقیر به نظر می رسند .یله به نام زندگی ، این ترن سریع سیر و این همه مسافر که هر کدام به عناوین مختلف کنار ما هستند و هر کدام برای خود مقصدی دارند .
برای من زندگی باور بودن در لحظه است .این ماحصل همان سنگ زیرین آسیاب شدن است .
0 نظر:
ارسال یک نظر
اشتراک در نظرات پیام [Atom]
<< صفحهٔ اصلی