آقای دلقک II
روزی به همراه آقای دلقک به کوهنوردی رفتیم .صبح خیلی زود بود .مثل همیشه نگاهش عمیق بود .باسکوت معنی داری راه می رفت .
بسیارخسته به نظر می رسید .اما مثل همیشه استوار و آزاد .گویی اینکه پرواز می کرد .دستهاشو به پشتش گره کرده بود .با ثبات کامل به جلو می رفت .هر رهنوردی رو می دید چاق سلامتی می کرد .به سان روستازاده ساده ای که تا خیالش راحت نشه که همه در صلح وآرامش هستند ، باید همین طوری با همه گپ بزنه .خیلی رفتیم تا وقت صبحانه شد .اون چاغو کوچیک قدیمی رو در اورود .می گفت دستش ازجنس شاخ گوزن بوده و خود گوزن اجازه داد شکارش کنم و گوشتش رو بخورم تا زنده بمونم .هیچ وقت صحت داستاناش رو نپرسیدم چون می دونستم الان یه چیزی می گه .مثلا چیزی رو که درکی ازش نداری ، در موردش نپرس !!!می دونی ، چون منجر به شک بدون تحقیق می شه .بعد ناگزیر می شی بندازیش کنار .شاید که حقیقتی باشه که تو رو به صلح و آرامش با هستی می رسونه .اون وقت تو اون رو نابود کردی و ازبین بردی .پس ساکت باش ، چون برترین ودیعه های پاک هستی در سکوت به بشر داده شده .باور کن و فقط نظاره کن !!!من در این لحظات که رو به صعود بودیم کوچکی شهر را بیش از همه وقتها حس می کردم .کوچکی دنیا .آلودگی شهر!!آلودگی دنیا!!!خیس عرق شده بودم .برگشتم و به عقب نگاه کردم و یاد اون افتادم .هر موقع می اومدم این بالا یاد روزهای برفی می افتادم ودلتنگیهای خیابان 13 کاشی 15 همون طوری که ساعت 5 عصر شنبه یک روز پاییزی آشنا شده بودیم .بلا فاصله خندید و به من گفت لحظه های تو زندگی هست که باید حلقه های خودت رو با گذشته بکنی .اکنون تو در حال صعود به آینده ای نه گذشته ............
اما ساعتی بعد ؟!!!!
ادامه دارد ....
بسیارخسته به نظر می رسید .اما مثل همیشه استوار و آزاد .گویی اینکه پرواز می کرد .دستهاشو به پشتش گره کرده بود .با ثبات کامل به جلو می رفت .هر رهنوردی رو می دید چاق سلامتی می کرد .به سان روستازاده ساده ای که تا خیالش راحت نشه که همه در صلح وآرامش هستند ، باید همین طوری با همه گپ بزنه .خیلی رفتیم تا وقت صبحانه شد .اون چاغو کوچیک قدیمی رو در اورود .می گفت دستش ازجنس شاخ گوزن بوده و خود گوزن اجازه داد شکارش کنم و گوشتش رو بخورم تا زنده بمونم .هیچ وقت صحت داستاناش رو نپرسیدم چون می دونستم الان یه چیزی می گه .مثلا چیزی رو که درکی ازش نداری ، در موردش نپرس !!!می دونی ، چون منجر به شک بدون تحقیق می شه .بعد ناگزیر می شی بندازیش کنار .شاید که حقیقتی باشه که تو رو به صلح و آرامش با هستی می رسونه .اون وقت تو اون رو نابود کردی و ازبین بردی .پس ساکت باش ، چون برترین ودیعه های پاک هستی در سکوت به بشر داده شده .باور کن و فقط نظاره کن !!!من در این لحظات که رو به صعود بودیم کوچکی شهر را بیش از همه وقتها حس می کردم .کوچکی دنیا .آلودگی شهر!!آلودگی دنیا!!!خیس عرق شده بودم .برگشتم و به عقب نگاه کردم و یاد اون افتادم .هر موقع می اومدم این بالا یاد روزهای برفی می افتادم ودلتنگیهای خیابان 13 کاشی 15 همون طوری که ساعت 5 عصر شنبه یک روز پاییزی آشنا شده بودیم .بلا فاصله خندید و به من گفت لحظه های تو زندگی هست که باید حلقه های خودت رو با گذشته بکنی .اکنون تو در حال صعود به آینده ای نه گذشته ............
اما ساعتی بعد ؟!!!!
ادامه دارد ....
0 نظر:
ارسال یک نظر
اشتراک در نظرات پیام [Atom]
<< صفحهٔ اصلی