paco alone

سفر می کنم همچون چلچه ای تنها در زیر باران

سه‌شنبه، دی ۰۶، ۱۳۸۴

نگهبان سکوت

باران می بارد و مرد باقالی فروش که کمی لبو داغ می فروشد هم با چتری که بر سر نهاده زیر باران فریاد می کند و آواز می خواند و سوت می زند.چه سوت بلندی و چه آوازی.شرمسارم از این همه صبوری و امید که باران بند میاد وسرانجام هوا پاکیزه می شه و یک نفر رهگذر سر در گریبان بالاخره از اون کمی لبو می خره و حالا او دست خالی خونه نمی ره .
عمو زنجیر بافت خواند برای آخرین بار مردی که به جای فروختن باقالی زیر بارون اواز رفتن سر داد و همه را حیرت زده کرد.صبور سترگ من .آه ای استواری محض تو بار دیگر کجا ظاهر خواهی شد.کجا متولد خواهی شد.باکره نستوه.شکوه اولین ای ترانه باران روی زمین خاکی .ای بوی لاله بر پهنه یاس این نسل سوخته.
بازگرد
ای نگهبان سکوت
حاجب درگه نومیدی
سالک راه فراموشی
.......................
سر نهادم به بالین شبی که فریبم ندهد عشوه خونین سحر.
آه کبوتر بیا و با دستان من پرواز کن.آهای جغد پیر بیا با چشمان من نگهبان شب باش.
من چه طور باید بگویم نه باید فریاد بزنم آخره راه هستم.
آخر راه...................................................................
چه شب تلخی بود.

0 نظر:

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]

<< صفحهٔ اصلی