paco alone

سفر می کنم همچون چلچه ای تنها در زیر باران

شنبه، شهریور ۱۸، ۱۳۸۵

بیزاری

روزی خواهد رسید که رنگها خویش را می بازند.می دانی کدام روز؟من می گویم!!!وقتی که تو ازمن می پرسی که آیا هنوز به من فکر می کنی؟وقتی که می گویی از تو متنفرم؟من ازخودم سوال می کنم که تنفر؟و توذهن من را می خوانی و می گویی ،بله!!
می خواستم بگویم ،لطفا من رافراموش کن.من می خندم و سپس می گریم وتومی گریی و سپس می خندی واینگونه است که همه چیزرنگ می بازد،حتا رنگ!!!!! و وای بر روزی که رنگ هم ،رنگ ببازد
ای کاش!همان روز ازدرخت انجیر پایین آمده بودم .اما اکنون که برانگاره کاشکی ،علف هرز تنفر روییده،دیگرامیدی نیست و یاس هم آغوش من است.پس بار دیگرفریادمی زنم
ای زندگی بیزار ازتو ام
ثبت شد..........پاکو

0 نظر:

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]

<< صفحهٔ اصلی