غمگنانه
گفت وقتی پدرپیرش داشته ازبیماری کبدی می مرده ، دستش را گرفته توی دستش .داشته یواش یواش می مرده و بدنش سرد و سردتر می شده .برای همین ، خیال می کند که دست او-یعنی پسرش که پدر من باشد-ازحد معمول داغ تر است ونکند تب دارد .این است که برمی گردد و بهش می گوید تب داری بابا جان .
صدایش به وضوح می لرزید ومعلوم بود به سختی خودش رو نگه می دارد.....
کافه پیانو نوشته فرهاد جعفری
آره دوست عزیزم !!!گاهی اوقات فکر می کنم اینجوری دوستت داشتم و دارم.
.........
یک روز بعد از ظهر تعطیل من بودم و الی خواهرم و چند از دوستان .سعید داشت تو آشپزخونه آشپزی می کرد .پاستا درست می کرد .
داشت از زندگی تو آلمان و کانادا برای ما می گفت .ازهمه جا می گفت .ازبخشی ازاتفاقاتی که براش افتاده بود .اما به یه نقطه رسید و مکث کرد .با یه غم بزرگی از دخترش گفت .دختری که آلمانی ، ایرونی و تو بندر هامبورگ یه زندگی برای خودش داره .می گه کابوس من اینه که گاهی نیمه شب از خواب بلند می شم و صدایی می شنوم .یکی می گه "ددی" تشنه ام آب می خوام .
به زور جلوی خودش رو گرفت و بغض نکرد .جمله هاش و اینطوری تموم کرد : به هر حال این آدم تنها کسی که من به لحاظ عاطفی جلوش کم میارم .
.........
چند روز پیش دوستم بود .تنها زندگی می کنه .یعنی دو سال تنهاست .نیمه ساندویچ دخترش رو تو یخچال دید .چند لحظه مکث کرد و نگاه کرد .گفت ای پدر سگ !!!می دونم همش تقصیر من شد .
.........
ده سال پیش بود گمونم .اومده بود دم در خونت و دیده بود نیستی .اون روزها کمتر می رفتی خونه .شاید تحمل یه خونه بدون آدم رو بعد بیست سال نداشتی .دید خونه نیستی .برات یادداشت گذاشت و رفت .بابا ساعت هفت شب اومدم خونه نبودی .بعد از پنج سال ازاون روز
وقتی اومده بود پیشت و قرآن رو باز کرد .اون یادداشت دید و بغض کرد.
چی باید بگم دوست من .همه اینها غمهایی هستند که همیشه تازه هستند .من وتو چه می دونیم ازدوست داشتن .شاید فقط از دوست داشته شدن می دونیم .
صدایش به وضوح می لرزید ومعلوم بود به سختی خودش رو نگه می دارد.....
کافه پیانو نوشته فرهاد جعفری
آره دوست عزیزم !!!گاهی اوقات فکر می کنم اینجوری دوستت داشتم و دارم.
.........
یک روز بعد از ظهر تعطیل من بودم و الی خواهرم و چند از دوستان .سعید داشت تو آشپزخونه آشپزی می کرد .پاستا درست می کرد .
داشت از زندگی تو آلمان و کانادا برای ما می گفت .ازهمه جا می گفت .ازبخشی ازاتفاقاتی که براش افتاده بود .اما به یه نقطه رسید و مکث کرد .با یه غم بزرگی از دخترش گفت .دختری که آلمانی ، ایرونی و تو بندر هامبورگ یه زندگی برای خودش داره .می گه کابوس من اینه که گاهی نیمه شب از خواب بلند می شم و صدایی می شنوم .یکی می گه "ددی" تشنه ام آب می خوام .
به زور جلوی خودش رو گرفت و بغض نکرد .جمله هاش و اینطوری تموم کرد : به هر حال این آدم تنها کسی که من به لحاظ عاطفی جلوش کم میارم .
.........
چند روز پیش دوستم بود .تنها زندگی می کنه .یعنی دو سال تنهاست .نیمه ساندویچ دخترش رو تو یخچال دید .چند لحظه مکث کرد و نگاه کرد .گفت ای پدر سگ !!!می دونم همش تقصیر من شد .
.........
ده سال پیش بود گمونم .اومده بود دم در خونت و دیده بود نیستی .اون روزها کمتر می رفتی خونه .شاید تحمل یه خونه بدون آدم رو بعد بیست سال نداشتی .دید خونه نیستی .برات یادداشت گذاشت و رفت .بابا ساعت هفت شب اومدم خونه نبودی .بعد از پنج سال ازاون روز
وقتی اومده بود پیشت و قرآن رو باز کرد .اون یادداشت دید و بغض کرد.
چی باید بگم دوست من .همه اینها غمهایی هستند که همیشه تازه هستند .من وتو چه می دونیم ازدوست داشتن .شاید فقط از دوست داشته شدن می دونیم .
2 نظر:
ghameto nabinam azizam! har chand ke behem gofti khodam mansha'e ghamam :(
عزیزم این حرفها رو نزن ....:)
ارسال یک نظر
اشتراک در نظرات پیام [Atom]
<< صفحهٔ اصلی