paco alone

سفر می کنم همچون چلچه ای تنها در زیر باران

شنبه، مرداد ۲۶، ۱۳۸۷

دیوانگی

در مسیری پر فراز و نشیب که نامش را زندگی می گذاریم ، در مسیری پرپیچ و خم که نامش هستی است و وجود ،حقیقتی عریان است به نام دیوانگی .روزی که سرگذشت سن فرانسیس آسیزی را خواندم و فیلم فرانچسکو را دیدم ، به پهنای صورتم اشک می ریختم .اشکی که آن روز نمی دانستم برای چه اینگونه بی پروا بر گونه هایم جاری است .آن روز مفهوم دیوانگی و از خود بیخودی بسیار برای من کمرنگ و مبهم بود .سن فرانسیس آسیزی اشراف زاده ای عیاش که دل داده بود به زیباترین دوشیزه شهر و هر شب به یاد او مستی می کرد .در کوچه های شهر آواز می خواند .تلو تلو خوران از این سر آسیز به آن سر می رفت .ناگهان در کلیسای مریم مقدس یعنی جایی که مکان اشراف را از ناتوانان جدا می کرد ، فرانسیس عیسای ناصری را دید .عیسای مریم فرمان داد که کلیسای متروک شهر را برای فقیران بازسازی کن .آری !ملکوت آسمانها و زمین از آن ، مردمان ناتوان است .فرانسیس جامه درید و درحالی که اشک می ریخت ، به ناگاه عریان شد و خویش را تما ما از آن خدا دانست .فرانسیس اینگونه عشق را آغاز کرد و دیوانگی را . ........ آنکه بر من عاشق شود .من بر او عاشق شوم .آنکه من براو عاشق شوم سرانجام خونش بر زمین خواهم ریخت . ........ روزی گروهی ازدوستانم تصمیم گرفتند برای رساندن پیام صلح به همه مردمان دنیا سفری آغاز کنند به نام فرسنگها برای صلح من فکرمی کردم برای اینکه دینم را به سرزمین مادری ام ادا کنم باید بجنگم و دفاع کنم تا خطوط مرزی امان جابه جا نشود . برای این کار باید از خویش تماما بگذری از خانواده و دوست و همه آنچه ساخته ای .اما اینبار بسیاری ازدوستانم برای سفر صلح دیوانگی کردند .بسیاری از آنچه داشتند گذشتند . ....... روزی عاشقانی دیدم که با داغ معشوق را ترک گفتند .واین داغ حاصل دیوانگی بود . من نیز آرزو دارم که روزی فرصت دیوانگی برایم فراهم شود و دیوانگی کنم .تا بدانم که هستم ، که وجود دارم که روزی می روم با خاطره ای از چیزی که بودم ازحقیقتی که باید می بودم . خدایا ! می دانم تو هستی و هرگز در هستی ات تاس نیانداخته ای .

0 نظر:

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]

<< صفحهٔ اصلی