paco alone

سفر می کنم همچون چلچه ای تنها در زیر باران

سه‌شنبه، تیر ۲۵، ۱۳۸۷

خنکای سحر تابستان

صبح خیلی زود رفتم پارک جمشیدیه .مدت یک ساعت ورزش کردم .عده ای کمی دریک روز وسط هفته اومده بودند کوه .اکثرا هم خانم بودند .خانمهایی میان سال که به ظاهر بسیار برای سلامتیشون ارزش قایل بودند.من همینطور دور پارک مشغول دویدن بودم.گاهی صدایی می شنیدم .سلام !!صبح شما به خیر .مردمان اطراف بودند.من جواب می دادم ودوباره می دویدم .صدای کلاغها توی پارک پیچیده بود.باغبانان جوان و غریب شهر ما مشغول نظافت پارک بودند.به شدت هم حواسشون بود که کسی خیس نشه .گنجشکها رقاصی می کرند .
داشتم فکر می کردم حقوق این باغبانها به زحمت می شه دویست هزار تومان ، خوب چه بهره ای می برند از زندگی .شب بر کدام بالش و کنار چه کسی می خوابند .مادرانشان کجا هستند؟ آیا معشوقه ای دارند؟ بغضهایشان را بر کدامین شانه می ترکانند؟آیا دستانشان به سر انگشت پا به شاخه آرزویی خواهد رسید ؟آیا دست نوازشی هست که در وقت سختی بر سرش کشیده شود ؟با یک نمی دانم بزرگ ازپارک زدم بیرون .هوا خنک بود .سوار ماشین شدم .یک کارگری دست تکون داد و گفت تجریش .سوارش کردم .بوی خوبی نمی داد .ولی با یه حساب سرانگشتی دیدم اون اگه قرار باشه هر روز بره حمام ، اونوقت ممکنه دخل و خرجش جور نشه .تحمل کردم .افغانی بود یاد بادبادک باز افتادم.به هرحال تو مسیر برگشت به خونه نان بربری خریدم و اومدم .ساعت شش و چهل و پنج دقیقه بود.

می دونی در همه این ثانیه ها و لحظه های قشنگ با خودم می گفتم من چه قدر چیزای خوب دارم که به زندگی وصلم کرده .ازهمه مهمتر هم تو هستی عزیزم که باعث شدی من آدم بهتری باشم.جای تو خیلی خالی بود.

0 نظر:

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]

<< صفحهٔ اصلی