paco alone

سفر می کنم همچون چلچه ای تنها در زیر باران

جمعه، بهمن ۲۵، ۱۳۸۷

مجموعه عقاید آقای دلقک

هر روز صبح ازخواب بلند می شد .درحالیکه داشت ازتخت خواب پایین می اومد ، ازهمه کاینات تشکر می کرد .به دنیا سلام می داد و به همه مردمان دنیا صبح یه خیرمی گفت .هیج وقت طلوع آفتاب رو ازدست نمی داد .بعد از اینکه دوش می گرفت و خودش رو پاکیزه می کرد ، پنجره ها یی را که رو به باغ بود رو باز می کرد .گنجشگان و پرندگان دیگه به سمتش هجوم می اوردند .اون غذای که آماده کرده بود رو برای گنجشگان می ریخت و مقداری رو توی دستش نگه می داشت .پرندگان عاشق او بودند و او عاشق تر بر آنان .بردیوار اتاقش یک صلیب آویزان بود ولی هرگز هیج گرایش مذهبی نداشت .زیر آن نوشته بود ، درود بر تو ای ناصری !ای افسانه ی صلح و عشق .یک تمثال کوچک از فرانچسکو (قدیس آسیزی ) در اتاقش بود که کنارش عود و شمعی روشن بود .
او نامش آقای دلقک بود .سرتاسر خانه محقر و کوچکش پر ازکتابهایی بود که می خواند و خوانده بود .آقای دلقک یک معلم ریاضی بود .
ضد هرگونه ایده و آیین قالبی که کسی از آسمان و زمین بر مردمان بیان می کرد .آقای دلقک بعد ازهمه اینها به مدرسه می رفت و ....

روز اول که اومد سر کلاس چهره اش اونقدر مضحک بود که همه ناخودآگاه خندیدند .یه شلوارسرمه ای گچی ویه پلوور که ازپشتش زده بود بیرون و این وسط یه احمقی دستش رو دراز کرد و پلوور استاد رو کشید .با لبخندی سرشار ازمحبت ، برگشت و گفت مرسی ازتذکر
شما !!!؟؟ حتما درستش می کنم .درهمان لحظه اول ، با لبخند خودش و برخوردش همه رو مبهوت خودش کرد .اما لحجه عجیبش ، باعث شد یک عده موقع درس دلدن خندشون بگیره .باصدای بلند می خندیدند .
آقای دلقک بعد ازتدریس می رفت به سرکشی بچه های بهزیستی و برای اونها کتاب می برد وشکلات و مدتی اونها رو می خندوند .
آخر هفته ها به کوه می رفت و اونجا در دل کوهستان آوازهای بی معنی می خوند و غش غش می خندید .هر آدمی که از کنارش
می گذشت ، با خودش زمزمه می کرد که خدا یه عقلی به این بده !!!آمین ....
آقای دلقک عقاید خاصی داشت .او گفت آدمهایی که دروغ می گند بوی گند می دند .می گفت من حس می کنم . متنفر می شم ازشون .
وقتی این حرفها رو ازش شنیدم ، تازه فهمیدم چرا مردم به اون می گن دلقک .یه باز ازش پرسیدم چرا؟گفت چهل روز گوشت نخوری
بوی بدی احساس می کنی ازکسانی که گوشت خوردند .خوب وقتی دروغ نگی هم عین گوشت نخوردنه .بوی گندش رو حس می کنی .
من ازاین مردم بی نیازم و مثل گنجشگها آزادم .من نمی ترسم ، پس دروغ نمی گم !!من شجاعت پذیرفتن همه اعمالم رو دارم .
من وقتی به چاپلوسها نگاه می کنم ، می گم درود و بدرود .هم آرزوی خوبی برای آنها دارم و هم ازاونها دوری می کنم .من با مهر و عطوفت در ثبات و آشتی ام .......
ادامه دارد

0 نظر:

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]

<< صفحهٔ اصلی