راز قاصدکها
راز قاصدکها را او به من آموخت.او به من آموخت که هرآنکس راکه دوست می داری و دوست می داشتی ،زمانی ازپیش تو خواهد رفت.توپیغام دلتنگی ات را درگوش قاصدک ها زمزمه کن و آرام و آهسته آنها راپف کن و به باد بسپار.باد آنها رابه بوی کاهگل دیوارخانه مادربزرگ آغشته می کند و به قطره شبنمی که ناشی ازرستن گلهای باغچه است درسحرگاهی غسل می دهدودرآغوشش می گیردو در لحظه ای که ساعت پاندولی برج لندن ازخستگی بازمی ایستد،به سروشی بی نظیرهمچون نغمه بلبلی خسته ،آوای تو راچون ودیعه ای پاک درگوشهایش نجوا می کند.
نغمه من را او می دانست و آرام گفت :می دانم که خسته ای ازسفر،همچون چلچه ای تنها درزیرباران
ثبت شد.....پاکو
0 نظر:
ارسال یک نظر
اشتراک در نظرات پیام [Atom]
<< صفحهٔ اصلی