پیله و پروانه
فصل سرد آغاز شده است و او همچنان بر بندرگاه بی ایمانی خویش لنگرانداخته است.او داستان کرم ابریشمها را خوب می داند.او به گوشه تنهایی خویش خزیده است و قدری تامل می کند بر این زندگانی روزمره سگی و گرگی و خوکی و گوسفندی خودش و این جماعت هزار و یک رنگ و بی ریشه که خود را رها کرده اند در بازیهای گوناگون و نامی نها ده اند بر این بیهودگی به نام عشق ،زندگی ،کامیابی ،پول و ثروت و فخر و زیبایی . آری دراین شهر فرنگ ایشان به سان کودکانی هستند که به سوگ از دست رفته ها می نشینند و به بادی ملایم نعره مستی کودکانه سر می دهند.شادیها و غمهای همه حقیربه نام زندگی برخواسته اند.او روزگاری را به یاد آورد که قرار بود مادر بزرگ از لندن بازگردد و یک ترن برقی به عنوان سوغات برایش بیاورد.غایت ارزوی او آن روزها یک ترن برقی بود و حال یک ماشین ب.ام.و وزیباترین زن دنیا.نهیبی می زند و سرزنش می کند ،خاطراتی که در پس پشت نهاده است از روزگارانی که استاد می گفت ،وقت امتحان به سر آمده.ما ماندیم این همه سووال بدون پاسخ.آری !چه تلخی از این زهر سووال بی پاسخ مانده تلخ تر است.آری !قصه از این قرار است که او به انزوا رفته وخود را در خلوت خویش رها کرده تا قدری بیاساید وباشد.بیاندیشد.شاید هیچوقت پس از گمشدنش در آن هوای مه آلود و مسموم و تاریک ،هیچوقت تا به این اندازه نمی خواسته است که خلوت کند و بیاندیشد.حالا او در پیله خویش فرو رفته و می خواهد راز تولد پروانه ها را با تمام وجود کشف کند.می خواهد از این زندگی کرمی در میان خاکهای بد طعم و مرطوب بگریزد.می خواهد بداند آن طرف اقیانوس ها چه خبراست.او می خواهد طعم شیرین ایمان را در پناه پیله کرم ابریشم کشف کند.او می خواهد بداند که ناقوس ها برای چه نواخته می شوند.دنگ ،دنگ،دنگ..........وهیچ وقت نمی خواهد دراین برهوت در جستجوی سراب آرزوها نفله شود.او اکنون زیر درختی درازکشیده است که چند هزار سال پیش شاهزاده ای به نام بوداآرمیده بود.او نمی خواهد بودا باشد و نه حتا سیذارتا،می خواهد خودش باشد.آری !او تصمیم گرفته است در پایان فصل سرد لنگر از آب بیرون کشد
ثبت شد......پاکو
0 نظر:
ارسال یک نظر
اشتراک در نظرات پیام [Atom]
<< صفحهٔ اصلی