paco alone

سفر می کنم همچون چلچه ای تنها در زیر باران

چهارشنبه، دی ۲۸، ۱۳۸۴

پارویی بر شن

پاروی اودیگر به شن نشسته است . پیرمرد با نگاهی به افقهای دور همچنان گرم پارو زدن است وتفسیر زندگی او در این تسلسل بی پایان است.
او به سالهایی می اندیشید که از پس گذرانده بود.او به شادیها و غمهایش می نگریست که همه حقیر و کوچک به نظر می رسیدند
امروز همان فردایی بود که دیروز به انتظارش نشسته بود .بر حجم و ابعاد زندگی نه چیزی کم شده بود و نه چیزی اضافه .
تنها چیزی که از همه این سالها به جا مانده بود خاطرات کهنه و قدیمی و گرد گرفته بود.نوشته هایش و پارویی که آنقدر بر شن خورده بود که همچون استخوانهایش رو به ترک خوردن بودند.
او نم اشکی ریخت و به آفتاب فردا می اندیشید که برای او طلوع می کرد و دیگر غروبی نداشت.
این پایان راهی کسی بود که هیچ کس نبود و همی برای او مایه آسایش خاطر بود.
او در پایان راه فراموش شده بود.
او در آغاز فراموش کرده بود.
او اعتراف کرد بر بیهودگی این شادیها و تلخی های همه حقیر
..................................
او سرانجام پارو را وا می گذارد و می رود.
همچون یک ابرانسان می میرد.
مرگی با شکوه

0 نظر:

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]

<< صفحهٔ اصلی