paco alone

سفر می کنم همچون چلچه ای تنها در زیر باران

یکشنبه، آبان ۰۱، ۱۳۸۴

اعتراف

امروز بعد از ظهر غمگینی است.نمیدانم شاید چون پاییز آغاز مردن برگهاست.شاید چون عصر یکشنبه است و جدول من نیمه تموم مونده است .نمیدونم و این صادقانه ترین اعتراف که من نمی دونم

سه‌شنبه، مهر ۱۹، ۱۳۸۴

فصل آخر

مرد در وان حمام دراز کشیده بود و در حالی که خیره در ایینخ روبرویش بود به آرامی تیغ را بر روی صورتش می کسید و نجواهای چند روز قبلش را باز هم تکرار می کرد .به صورتک توی آینه نگاه نمی کرد ، زیرا که می ترسید سرزنش شود وصورتک با صدای بلند فریاد می زد .صدایی که به سختی به گوشش می رسید ولی لازم نبود بشنود.بلکه همه چیز را می دید.صورتک می گفت تو می خواستی "ارنستو چه گوارا "باشی یعنی آدم بهتری پیدا نمی شد. چی بگم آخه دیوونه کی از تو خواسته بود دنیا رو نجات بدی .دیدی انقدر نخوابیدی و سیگار کشیدی که داری مشاهیر خودت و از دست می دی .ببین یادته اون روزا که عاشق شده بودی بهت چند دفعه گفتم بابا عشق پاک چیه؟؟؟و تو هی دنبال فلسفه بافی بودی .مثل این همه فیلسوف پفیوز دیگه.اصلن تو یه آدمه منبری برو پا منبری نشین آخوند مسلکی که تو لباس روشنفکری فرو رفتی.یادته می گفتی "علی،حلاج،لایئوتسه،چه گوار،مادر ترزا ،ژان پل سارتر،اوه اوه یادم رفت نیچه ..........آقا بابا جون صد دفعه بهت گفتم ول کن برو دنبال ...........حالا چی حالا که آخر راهی اینجوری پک به سیگار می زنی .ببین خیالت و راحت کنم هیچ پخی نیست .مرد چهره در هم فشرده بود و با صدای آرومی گفت ببین خودت می دونی که من عاشق بودم و فقط می خواستم تا آخرش برم و این اولین بار بود که به هر قیمتی می خواستم تا آخرش برم و تو نمی فهمی .مرد به آرامی سیگاری روشن کرد وبا هر پکی یک از سلولهای ریه اش را می ترکاند .نظیر بازی کودکانه حباب صابون ترکاندن فقط بی معنی تر از اون.و بی آرومی می گفت عاشق تو نمی فهمی.و زمزمه کرد ژان پل سارتر می گه و کوتاه کرد و ادامه نداد.قرار بود الان فقط بدهکاراش رو بشمره و صحبت از چیزه دیگه ای نباشه و البته طلبکاراش و چون نمی خواست با کسی حتا حساب ریز داشته باشه .هر چند در نظر اون مرگ و زندگی و بودن و رفتن فرق نمی کرد ولی حق مردم رو باید داد و حق خود ت رو هم باید بگیری و این زمزمه های نیمه شب به حسن آقا با هفت سر نون خور هیچ ربطی نداره . این داستان آرمانگرایی افلاطونی و انقلابی بودن مارکسیستی و نخفتن نظیر ارنستو و آگاهی علی که سر بر چاه می گذاشت و از درد سقوط بشر می گریست و این همه زاویه های پنهان روح حلاج را قبلن در کتاب هبوط خوانده و این روایت که دردهای او نه حاصل رنج ویت کنگ های ویتنام و نه گرسنگان آفریقا و جزامی هایی که فقط آلبرت شوایتزر با آنها زیست و بس در قد و قواره های اینجانب زبون غریزه پرست نیست تنها آنها که گرم و زنده می میرند ارزش مرگ و حیات مجددی را دارند. تنها آنان که برای روح خویش و رستگاری خویش شبها را نخواهند خفت ارزش زیستن اینچنینی قهرمان گونه را دارند و تنها آنها هستند که اسطوره خواهند شد. مرد تیغ را به سمت رگهای دستش برد و صورتک درون آینه عزادار این بود که زمانی محو خواهد شد و کسی دیگر نیست که سرزنشش کند .مرد قدری نگاه کرد و به یاد آورد که نسل سوم و نسل آخر و این طفیلی هایی که نه انقلاب را می فهمند و نه مرید و مراد و نه ابتدا و نه انتها و تنها و تنها به رقص و اکس و شراب و سیگار و عرق کشمش را چسبیدهاند و حتا صادق هدایت را هم در گوشه کافه نادری تنها می گذارند و علی شریعتی را روی پله های حسینیه ارشاد از خاطر می برند و خودشان را به آغوشی می سپارند ودر آنجا شبی تا صبح پشتشون رو به همه دنیا می کنند و خاطه بهترین سالهای زندگی را به جای جنگیدن در استحاله شدن جستجو می کنند و تفی به صورت مرد داخل حمام می اندازند و حتا آخرین نوشته هایش را هم به زیر باسن مبارک روی صندلی پارک می گذارنند و راز اصلی خلقتشان می شود فراموشی.مرد همه را می دانست آرام شروع به گریستن کرد و تیغ را نزدیک و نزدیک تر برد و همه چیز تاریک شد و صورتک محو شد .....................در فصل های بعد هم گیلاس طعم خودش را داشت و او نبود.