paco alone

سفر می کنم همچون چلچه ای تنها در زیر باران

جمعه، اسفند ۰۷، ۱۳۸۳

ساعت2تا3نیمه شب

ساعت 1بعد از نیمه شب من به چهره مربی تیم چلسی خیره شدم و فکر می کنم که چطور می شود 4ساله تبدیل به بهترین مربی جهان شد و بعد شیر آب رو باز می کنم یک بیوان آب پر از کلر می خورم پکی به سیگار می زنم نغمه پینک فلوید را می شنوم به عکس بهترین دوستم نگاه می کنم که حالا فرسنگها دور از من در فکرشروع هیجان انگیز دوباره است وبه دختری فکر می کنم که سالهاست دوستش دارم و هر بار از خودم می پرسم که دوست داشتن چیست به کارهایی فکر می کنم که فردا باید به اتمام برسانم به مردی که امشب روی پل عابر پیاده جلوی خانه ما از سرمای 9 درجه خواهد مردبه زن روسپی که امشب مشتری نداشته وغمگین به اتاق سرد و خالی اش باز می گردد به اتاق دختری که کافکا می خواند تا روشنفکری کشمش بالا بیاورد به کابین شارون فکر می کنم کتاب نازی عشق بی عاشق حسین پناهی نگاه می کنم و یاد عرفان با طعم لایت می افتم به اسپاگتی سعید دوستم که بعد از 22 سال از آلمان اومده و هی غر می زنم که نسل شما حاضر به دادن تاوان آزادی فردی نیست و با طرح چه باید کردی من رو مدتها به فکر می بره و در این اثنا باد معده ای از من رها می شود و این حباب به سادگی می پکد و می فهمم ساعت 2 بعد ازنیمه شب و اگه نخوابم از نون خبری نیست و واقعن خربوزه آبه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

دوستم که فرسنگها دور از منی برای نبودنت اشک می ریزم

چهارشنبه، بهمن ۲۸، ۱۳۸۳

ما بي چرا زندگانيم

دريك صبح زمستاني با بارش اولين برف من مي ميرم وبا مرگ خود اثري كوچك بر دنياي اطراف خويش مي گذارم و آنگاه صداي شيوني مي آيد ،شايد خواهرم و يا برادرم ، همسرم، دوستم ، فرزندم و شايد مردي كه از سرما مي لرزيد و من لباس خودم رو بهش دادم
لحظه اي كه مي ميرم كاسبها در حال تجارت و دلالي هستند و پرندگان پارك ساعي آوازميخوانند روشنفكران چاره اي به فكر اجتماع برفنا رفته خود مي كنند.مسافركشها فريادبراي لقمه اي نان مي كشند دختر وپسرهاي جوا ن دلواپس آغوشي كه نوازششان كند خواهرم به فكر يك مقاله جهاني درباره ذرات بلورو شبيه سازي و همدانشكده ام كه آنوقت يك نويسنده است در فكرچاپ سوم كتاب و يافتن مخاطب. برادرم به فكر كفن و دفن من و همه به فكر يك راهي براي اينكه اين جنازه بوگندو آبرومندانه دفن شود دوستانم مرگ من را نظاره ميبكنند با طرحي از اين جمله معروف كه مرگ حق است و نوبت خويش را فراموش مي كنند و در اين ميان پدربزرگ سرگشته در عالم برزخ است و شايد شانسي باشه كه من رو بشناسه و من رو قلقلك بده و از صداي خنده من سرمست بشه به هر حال من همان طور مي ميرم كه زندگي كرده ام و اين راز تمامي حيات ماست و دوست دارم حرفهايي داشته باشم براي نگفتن كه اين اندازه هر مرد است