paco alone

سفر می کنم همچون چلچه ای تنها در زیر باران

چهارشنبه، مرداد ۳۰، ۱۳۸۷

شعرى از پابلو نرودا

به آرامی آغاز به مردن مي‌كنی
اگر سفر نكنی،
اگر كتابی نخوانی،
اگر به اصوات زندگی گوش ندهی،
اگر از خودت قدردانی نكنی.

به آرامی آغاز به مردن مي‌كنی
زماني كه خودباوري را در خودت بكشی،
وقتي نگذاري ديگران به تو كمك كنند.

به آرامي آغاز به مردن مي‌كنی
اگر برده‏ی عادات خود شوی،
اگر هميشه از يك راه تكراری بروی …
اگر روزمرّگی را تغيير ندهی
اگر رنگ‏های متفاوت به تن نكنی،
يا اگر با افراد ناشناس صحبت نكنی.

تو به آرامی آغاز به مردن مي‏كنی
اگر از شور و حرارت،
از احساسات سركش،
و از چيزهايی كه چشمانت را به درخشش وامی‌دارند،
و ضربان قلبت را تندتر مي‌كنند،
دوری كنی . .. .،

تو به آرامی آغاز به مردن مي‌كنی
اگر هنگامی كه با شغلت،‌ يا عشقت شاد نيستی، آن را عوض نكنی،
اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نكنی،
اگر ورای روياها نروی،
اگر به خودت اجازه ندهی
كه حداقل يك بار در تمام زندگي‏ات
ورای مصلحت‌انديشی بروی . . .
-
امروز زندگی را آغاز كن!
امروز مخاطره كن!

امروز كاری كن!
نگذار كه به آرامی بميری!
شادی را فراموش نكن

ترجمه از احمد شاملو

شنبه، مرداد ۲۶، ۱۳۸۷

دیوانگی

در مسیری پر فراز و نشیب که نامش را زندگی می گذاریم ، در مسیری پرپیچ و خم که نامش هستی است و وجود ،حقیقتی عریان است به نام دیوانگی .روزی که سرگذشت سن فرانسیس آسیزی را خواندم و فیلم فرانچسکو را دیدم ، به پهنای صورتم اشک می ریختم .اشکی که آن روز نمی دانستم برای چه اینگونه بی پروا بر گونه هایم جاری است .آن روز مفهوم دیوانگی و از خود بیخودی بسیار برای من کمرنگ و مبهم بود .سن فرانسیس آسیزی اشراف زاده ای عیاش که دل داده بود به زیباترین دوشیزه شهر و هر شب به یاد او مستی می کرد .در کوچه های شهر آواز می خواند .تلو تلو خوران از این سر آسیز به آن سر می رفت .ناگهان در کلیسای مریم مقدس یعنی جایی که مکان اشراف را از ناتوانان جدا می کرد ، فرانسیس عیسای ناصری را دید .عیسای مریم فرمان داد که کلیسای متروک شهر را برای فقیران بازسازی کن .آری !ملکوت آسمانها و زمین از آن ، مردمان ناتوان است .فرانسیس جامه درید و درحالی که اشک می ریخت ، به ناگاه عریان شد و خویش را تما ما از آن خدا دانست .فرانسیس اینگونه عشق را آغاز کرد و دیوانگی را . ........ آنکه بر من عاشق شود .من بر او عاشق شوم .آنکه من براو عاشق شوم سرانجام خونش بر زمین خواهم ریخت . ........ روزی گروهی ازدوستانم تصمیم گرفتند برای رساندن پیام صلح به همه مردمان دنیا سفری آغاز کنند به نام فرسنگها برای صلح من فکرمی کردم برای اینکه دینم را به سرزمین مادری ام ادا کنم باید بجنگم و دفاع کنم تا خطوط مرزی امان جابه جا نشود . برای این کار باید از خویش تماما بگذری از خانواده و دوست و همه آنچه ساخته ای .اما اینبار بسیاری ازدوستانم برای سفر صلح دیوانگی کردند .بسیاری از آنچه داشتند گذشتند . ....... روزی عاشقانی دیدم که با داغ معشوق را ترک گفتند .واین داغ حاصل دیوانگی بود . من نیز آرزو دارم که روزی فرصت دیوانگی برایم فراهم شود و دیوانگی کنم .تا بدانم که هستم ، که وجود دارم که روزی می روم با خاطره ای از چیزی که بودم ازحقیقتی که باید می بودم . خدایا ! می دانم تو هستی و هرگز در هستی ات تاس نیانداخته ای .

یکشنبه، مرداد ۲۰، ۱۳۸۷

باش

.
بی گمان هر امری ، سرانجام در وانهادگی کامل میسر می شود

خداحافظ رفیق


آری !می گویم خدانگهدار به همه آنانی که دوستشان می دارم .شاخه گل رزدر دستانم می خشکد .اما یاد و خاطره اش جاودانه است. بر انگاره کاشکی ، زیرتک درخت سکوت همه چیز را وامی نهم .چرا؟ زیرا که من نیز باور دارم که بدینسان هر امری در وانهادگی کامل سرانجام میسر می شود .باور اشکهایت ، باوراشکهایم ، باور خداحافظ دوست من جزعی از راه این راه پرفراز و نشیب است که زندگی می خوانمش .تو را به پرستوها ی مهاجر می سپارم .تو را به یاد و خاطره کودکیم .تو را به دلواپسی هایم . تو را به روزگارانی که پناه یکدیگر بودیم .تو را به غربتی می سپارم که نمی شناسمش .آری ! سی سال گذشته است . تو کوه بلند وچشمه آرام من بودی، که همیشه حضورت سبز بوده وبی منتها .من از میان این همه تاریکی همیشه تو را دیدم و تو را ستایش کردم .
خواهر عزیزم همیشه دوستت دارم