paco alone

سفر می کنم همچون چلچه ای تنها در زیر باران

سه‌شنبه، مرداد ۲۷، ۱۳۸۸

وبلاگ پیرمرد ودریا

زمانی مطلبی نوشتم با نام شکلات داغ که با این جمله شروع می شد ...پیرمرد قایق خویش را به آب انداخت ......یکی از دوستان نکته سنج این مطلب رو به عنوان طنز مطرح می کرد که وبلاگ پیر مرد چرا به روز نمی شه .حالا می خوام با همین نام یک صفحه باز کنم و فقط داستان کوتاه بنویسم .

پنجشنبه، مرداد ۲۲، ۱۳۸۸

احساس و تفکر

بی گفت و گو روزگاری سخت سیاه به هم می رسانم
کلمات ساده چندان بی مایه و عبث اند
پیشانی صاف نشان از غیاب درد است
آنکه خنده ای سر می دهد
هنوز خبر موحش و خوفناک را نشنیده است
آه !که حکایت غریبی ست این روزگار
سخن از درخت گفتن بیشتر به جنایتی می ماند
چرا که خاموشی گزیدن است بر این همه دشت
وآنکه آسوده خاطر در کوچه راه می رود
درد برادری را به جان ندارد
راست است :تنها از سر تصادف
روزی ِ خود را بدست آوردم
اما هیچ چیز با من سبب نمی شود
که میدان به این شکم دهم
راست است :بیشتر به اتفاقی می ماند زنده ماندنم
اگر بخت یاری نکند کار تمام است
می گویند بخور، می گویند بنوش و به آنچه داری خوش باش !
آخر چگونه ؟چگونه آخر نانی به دندان زنم که از قاتق گشنه ای بریده ام
آخر چگونه لبی به آب تر کنم که از لبان تشنه ای گرفته ام
با این همه می خورم و می نوشم
کاش عقلی به سرم می بود
در کتاب های کهن آمده است خردمندی یعنی :
پااز معرکه عالم بکش
عمر کوتاه ات رابی هراسی دریاب
با تنابنده ای تندی نکن
برابر هر بدی ، خوبی نشان
به امیالت پشت کن و فراموش کن .
چنین پندی خود را خردمندی جازده است
اما من مرد این کار نیستم
چرا که بی گفت وگو روزگاری سخت سیاه به هم می رسانم
برتولد برشت

دوشنبه، مرداد ۱۹، ۱۳۸۸

قصه بی پایان

آنقدر خشمگین بود که مبهوت نگاه می کرد .نمی دانست که چه بگوید .زیرا که داستان او به نقطه پایان رسیده بود و بزرگترین افسوس او این بود که حال دیگر نمی دانست که او کیست .برای پایان یک داستان باید حتما پاسخی باشد .این هجمه سکولاریستی نبود ، ماجرای شبهای طولانی نخوابیدن ها بود .انتظار کشیدن بود .سوالات بی پاسخ بود .این زندگی او بود .دروغ ، دروغ ...همه این روزها و شبها را به دروغ سپری کرده بودند .گناه حوا بود یا آدم ؟مهم نیست .مهم این بود تبدیل حقیقت بدین گونه در زیر آفتاب ، وقیحانه بود .واژه ترس شاید مرحمی بر این درد می شد و پاسخی بود بر این همه بی آلایشی و سادگی و اطمینان .آری ! او ترسیده بود .پس دمادم خیانت می کرد .دروغ می گفت که این حلقه ای بود از زنجیره دروغ نخستین .پس دیگر هر چه بگوییم بی ثمر است .زیرا این بکارتی است از دست رفته .شرافت و بکارت ، چه واژگان هم آوایی .می گویندشان قافیه ، هان !آری !ای روزگاری عزیزترین ، حالا با اندوهی بی پایان بایدهمه چیز را وابنهیم .باید فراموش کنیم روزگاری بودیم .هستن و بودن و شدن و داشتن .تمامی مصدرهای امیدوار کننده را به دور انداخت و فراموش کرد .فقط باید خواب رفت و فراموشش کرد . اما باز هم در خواب زنگها زنگ می زنند و من تو را درخواب می بینم .پایان این قصه را علاجی نیست ، جز نظاره گر بودن .آری این قصه پایانی ندارد .
ای غمگنانه ترین هستی
ای حسرت انگیزترین آرزو
ای حزن انگیزترین آواز
ای رفته بر باد
ای گمشده در میان مه
ای متحیر مانده در چرخش ماه
ای تمام ، ناتمام
ای پرستوی بی آشیان
ای خواب سبز اقاقی
ای سروش بی صدا در گلوی قناری
باش

دوشنبه، مرداد ۱۲، ۱۳۸۸

نغمه

فریاد می زنم فریاد !از هنجره ام خون می چکد، خون ...

آری ، آری !من شکست خورده ام .زمین گرد نیست یه چیزی شبیه به بارپاپای فراموش شدست .




ارغوان بیرق گلگون بهار

تو برافراشته باش

شعر خونبار منی

یاد رنگین رفیقانم را

بر زبان داشته باش

تو بخوان نغمه ناخوانده من

شاخه همخون جدا مانده من

ه . و .ش . ن .گ ا.ب.ت.ه.ا.ح