بی گفت و گو روزگاری سخت سیاه به هم می رسانم
کلمات ساده چندان بی مایه و عبث اند
پیشانی صاف نشان از غیاب درد است
آنکه خنده ای سر می دهد
هنوز خبر موحش و خوفناک را نشنیده است
آه !که حکایت غریبی ست این روزگار
سخن از درخت گفتن بیشتر به جنایتی می ماند
چرا که خاموشی گزیدن است بر این همه دشت
وآنکه آسوده خاطر در کوچه راه می رود
درد برادری را به جان ندارد
راست است :تنها از سر تصادف
روزی ِ خود را بدست آوردم
اما هیچ چیز با من سبب نمی شود
که میدان به این شکم دهم
راست است :بیشتر به اتفاقی می ماند زنده ماندنم
اگر بخت یاری نکند کار تمام است
می گویند بخور، می گویند بنوش و به آنچه داری خوش باش !
آخر چگونه ؟چگونه آخر نانی به دندان زنم که از قاتق گشنه ای بریده ام
آخر چگونه لبی به آب تر کنم که از لبان تشنه ای گرفته ام
با این همه می خورم و می نوشم
کاش عقلی به سرم می بود
در کتاب های کهن آمده است خردمندی یعنی :
پااز معرکه عالم بکش
عمر کوتاه ات رابی هراسی دریاب
با تنابنده ای تندی نکن
برابر هر بدی ، خوبی نشان
به امیالت پشت کن و فراموش کن .
چنین پندی خود را خردمندی جازده است
اما من مرد این کار نیستم
چرا که بی گفت وگو روزگاری سخت سیاه به هم می رسانم
برتولد برشت