paco alone

سفر می کنم همچون چلچه ای تنها در زیر باران

دوشنبه، بهمن ۱۰، ۱۳۸۴

یک لیوان شکلات داغ

یک لیوان شکلات داغ و ریزش برف و یک سیگار با طعم لایت و به فاصله هر پنجاه متر یک گدا.
ماشینها درگیر بودند و سر می خوردند و مردم کماکان همدیگر را اشفته می کردند.
در این اوضاع آقای رییس جمهور به همراه تمام مردانش در حال طراحی سوژه جدیدی هستند تا در سایتهای معتبر خبری در جای جای جهان بتواننددر صدر خبر ها باشند.
من سخت در این اندیشه ام که این روزگارانی که نسل من دچار آن شده سرانجام چگونه سپری خواهد شد.
ما تاوان کدامین عصیان را می دهیم.
کوچه شهر دلم از این سوال بدون پاسخ آشفته شده است.
آیا کسی هست که مرا همراهی کند.
اینجایم بر تلی از خاکستر.

چهارشنبه، دی ۲۸، ۱۳۸۴

پارویی بر شن

پاروی اودیگر به شن نشسته است . پیرمرد با نگاهی به افقهای دور همچنان گرم پارو زدن است وتفسیر زندگی او در این تسلسل بی پایان است.
او به سالهایی می اندیشید که از پس گذرانده بود.او به شادیها و غمهایش می نگریست که همه حقیر و کوچک به نظر می رسیدند
امروز همان فردایی بود که دیروز به انتظارش نشسته بود .بر حجم و ابعاد زندگی نه چیزی کم شده بود و نه چیزی اضافه .
تنها چیزی که از همه این سالها به جا مانده بود خاطرات کهنه و قدیمی و گرد گرفته بود.نوشته هایش و پارویی که آنقدر بر شن خورده بود که همچون استخوانهایش رو به ترک خوردن بودند.
او نم اشکی ریخت و به آفتاب فردا می اندیشید که برای او طلوع می کرد و دیگر غروبی نداشت.
این پایان راهی کسی بود که هیچ کس نبود و همی برای او مایه آسایش خاطر بود.
او در پایان راه فراموش شده بود.
او در آغاز فراموش کرده بود.
او اعتراف کرد بر بیهودگی این شادیها و تلخی های همه حقیر
..................................
او سرانجام پارو را وا می گذارد و می رود.
همچون یک ابرانسان می میرد.
مرگی با شکوه

چهارشنبه، دی ۲۱، ۱۳۸۴

میوه ممنوع

فردا صبح از خواب برمی خیزم و پاورچین پاورچین می روم.می خواهم گنجشگها را بیدارکنم.سپس یک فلاسک چای غلیظ بر می دارم و چند تکه تریاک درشت و مرغوب داخل آن می اندازم.به سمت دریا می روم و در شنها قایقم را پارو می زنم .ساعت شنی کوچکم را بر می دارم و آن را کوک می کنم و به عنوان صبحانه کمی چای می نوشم.
از دریاها و کوه ها و دشتها می گذرم و پس از پشت سر گذاشتن چندین کهکشان سرانجام به آسمان هفتم می رسم وآنجا تنها یک پرسش دارم که چرا ؟
من به کدامین کناه و کدامین عصیان رانده شدم ؟
اگر پاسخی یافتم هرگز باز نخواهم گشت

شنبه، دی ۱۷، ۱۳۸۴

طعم گیلاس

همیشه در گوشه ای می نشست و دفترچه طرح هایش را باز میکرد .با اشتیاق و علاقه بدون توجه به اطرافش شروع می کرد و به طرحهایش فکر می کرد. به نظر می رسید رشته معماری می خونه .چهره تاثیر گذاری داشت.از اون دست آدمهایی که خیلی به نظر عمیق می اومدند.در فاصله دو صندلی جلوتر به سمت راست من می نشست.من و صندلی خالی مقابلم.من کتاب صادق چوبک می خوندم.همیشه به اون دقت می کردم.شاید اون هم نظری بیاندازه.این رویای من بود.با آب نباتی در گوشه زبانم.اولویت اون طرح ها اونقدر بالا بود که اون رو وادار کنه که هرگز از جاش تکون نخوره.یک اسپرسو سفارش می ده و پاکت سیگار بهمنش رو باز می کنه و همین طور که سرش پایین یک سیگار روشن می کنه.جرعه ای اسپرسو می نوشه سرانجام روز موعود فرا رسید.در ساعت 5 عصر روز سه شنبه یعنی درست قبل از اینکه من به دنیا بیام ، او به آرامی سرش رو بلند کرد و برای همیشه خداحافظی کرد.
آن صندلی خالی مانده است.گویی هیچ دو نفری نیستند که بر روی آن صندلی تکی جاشوند.
او همه دفترهایش به آب خزر سپرد و از پله ها پایین رفت .هیچکس دیگر او را ندید.گویا من هم در گودالی در آفریقا به همراه جلبکها از دیدن خورشید محروم شدیم.
حالا من منتظرم دوباره او خلق شود .ولی گویی هر مخلوقی در این دنیا تنها یک بار خلق می شود.شاید یک بار دیگر او به کافه شز مام کانارد بیاید.
برای اخرین بار که دیدمش روی میز کنده بود:
طعم گیلاس هر روز تلخ تر می شه.
واین شعر رو زمزمه کرد:
جهان سست است و بی بنیاد
از این فرهاد کش فریاد