paco alone

سفر می کنم همچون چلچه ای تنها در زیر باران

چهارشنبه، بهمن ۰۹، ۱۳۸۷

توهم

گاهی اوفات چهره هایی ازکنارت عبور می کنند و تو ناگهان برمی گردیدی می گی :سلام !با تعجب نگاه می کنی به چشمهایی که دارند تو رو با حیرت نگاه می کنند و می گند :ببخشید شما !؟وشما می گید که ببخشید اشتباه گرفتم .گاهی اوقات تلفن ما زنگ می خوره و یه صدای دلنشینی به شما می گه سلام !آقای ....شما می گید که اشتباه گرفتید ، در حالی که به نظر می یاد دوست داشتیم که اینطوری نمی بود .به هرحال گاهی حضور آدمها در زندگی انسان اینطوریه .گاهی اوقات آدمهایی هستند که یه روزی خیلی دوستشون داشتی و همیشه ازکنارت گذشتند و گفتند سلام !امروز چه قدر زیباست .روز خوش !!و به تو فرصت ندادند که بهشون بگی که چه قدر دوستشون داری .وقتی فرسنگها دور می شند ، بر می گردند و می گن ببین من خیلی دلم گرفته ، می خواستی چیزی به من بگی !؟اونوقت تو دیگه حرفت رو قورت می دی و با لبخند تلخی می گی : نه هوا اون طرفها چه طوربود؟می گه نمی دونم ؟شونه ها شو می ندازه بالا و مایوسانه می ره .بعد یه چند وقتی بعد که صندوق پستی تو بازمی کنی ، می بینی یه نامه اومده که نمی دونم چی شد که اینجوری شد ؟!تو جواب می دی من می دونم ....
کلی می تویسی و تازه می فهمی فرستنده آدرس نداره .می خندی و تازه می فهمی که عبورخیلی از آدمها اززندگیت یه توهم که زاییده یک نیازه .
ساعت ازسکوت ترانه گذشته و من قرار کوه دارم ........

شنبه، بهمن ۰۵، ۱۳۸۷

گفتگو

بعضی وقتها نمی دونم چه جوری باید شروع کنم .اما سعی می کنم مرتب بنویسم .ذهنمو مرتب کنم و بعد اون چیزی رو که احساس می کنم برای دیگران هم مفیده بنویسم .
هر کدوم از ما دغدغه های خاصی رو در ابعاد مختلف زندگی داریم .این دغدغه ها ، نامش مساله است .یه جایی می خوندم که فیلسوفی می گه :معنای انسان بودن در توانایی حل مساله است .این یه گزاره اخلاقی نیست .بلکه واقعیتی است که تفاوت آدمها رو در زندگی مشخص می کنه .یک سری آدمها بارخودشون رو ،روی دوش دیگران نمی ندازند .یک سری هم هستند که مسایلشون رو با کمک گرفتن ازدیگران حل و فصل می کنند .به زعم فروید ، دسته دوم در مراحل مختلف رشد شخصیتشون دچارتوقف شدند .در واقع بر اساس فرض من ایشان قدرت حل مساله ندارند .پس دو راه باقی می مونه ، یکی اینکه شما با درخواست ازدیگران ، موضوع و مساله خودتون رو حل می کنید .
که من بهش می گم حل مساله با کمک گرفتن از دیگری ، که حسن استفاده از توانایی دیگران و با رضایت کامل اونهاست .نزدیکترین مثال پدر و مادر هستند که این مورد در ایران ، بین نسل جوان ما بسیار متداول و به صورت یک حق مادر زادی در اومده .بخش اعظم اون شامل مسایل اجتماعی و اقتصادی است .اما موضوعی که مثل یه بیماری بین ما رواج پیدا کرده سو استفاده از دیگران که منشاش
به طور واضح برمی گرده به دو علتی که من به اون اشاره کردم .گاهی شدت استیصال دسته دوم در زندگی اونقدر زیاده که اونها از راههای مختلف وارد زندگی همنوعان خودشون می شند .اونها بدون اجازه گرفتن از دیگران ، از زندگی اونها بهره کشی می کنند .من نمی دونم راه حل این موضوع در سطح کلان اجتماعی چی هست ، ولی در سطح فردی راه حل هایی هست که هرکس با توجه به تجربیات و آموخته هاش و بهره هوشی خودش ، از موجودیت خودش محافظت می کنه .جالبه در میان حیوانات این موضوع فقط در مورد بقا خودشون مصداق داره .
در آخر می خوام بگم که مردم ازراه نقاط نیاز و ضعف ما وارد می شند .

پنجشنبه، بهمن ۰۳، ۱۳۸۷

زمستان

روزهای سرد درراهند .روزهای که شاخه های درختان خالی است از حضور پرهیاهو و دلگرم کننده گنجشکان وروزهایی که در این شهر مردم سر در گریبان از این سو به آن سو می روند .آری !روزهای سرد در پیشند .روزهای که از دوستان خاطره ای مانده است و دیگر این شهر ازحضورشان خالی است و من بهانه تو را می گیرم که سی سال بود می شناختمت .تو وحضور سبزت .اکنون سرما این شهر را فراگرفته و دماوند قبای سفید برف پوشیده و همه چیز تا روزهای آخر اسفند بدین گونه خواهد بود .شاید این اسفند هرگز نیاستد و راهش را ادامه دهد .ما مسافریم ، بی مقصد .همراه باد هستیم و باد هر کجا که بخواهد می وزد .
بسیاری از این مردمان برای من موجودات غریبی هستند و هرگز احساس نمی کنم که ما زاییده شده در یک سرزمین هستیم .مردمان این روزها بسیار ناامن هستند و پریشان .مردمانی که به خاطره خودشان و نفع شان همیشه دیگران را هزینه می کنند .این روزها واژه ای که بسیار بی رمق و کمرنگ شده واژه "رفیق" است .
حال و هوای این شهر این روزها من رو یاد حرف معلمم می اندازه که فریاد می زد:"کوروش کبیر بر کتیبه های بیستون نوشت :خدایا ملت من رو از شر دروغ رها کن "
من وقتی در خیابان راه می رم و سوارتاکسی می شم و به دانشگاه می رم وبه محل کار می رم و به همه جا ....بار سنگین این میراث اجدادمون رو به دوش می کشم .تنها عده کمی رو باور دارم .شاید به اندازه انگشتان دو دست .
آره این روزها بسیار سرده و دستانم سرد و بی رمق ولی با این حال ایستاده ام و هستم .
این زمستان که آغاز شد ، گور سرد خاطرات بسیاری شد که روزی بودند و اکنون نیستند و این گونه است که کسی می میرد و کسی دیگر زاده می شود .

شنبه، دی ۲۸، ۱۳۸۷

دلتنگی

من نیز خود دلتنگی ام .بغض شکسته در گلو.اشکی سرریز ازچشمانی که تنهایی را به حسرت دیداری دوباره به دشنه ای در شب می کشد.من خود ابراهیمم در آتشی که در حسرت گلستانی است که نمی آید .من خود ققنوسم که می سوزم تا دوباره در سحرگاهی متولد شوم .من همان مسافربی مقصدم در ایستگاهی متروک .من نعره بلند "لورکا"ام به گرانادا در ساعت پنج عصر.من نیزخود دلتنگی ام که به باد سپرده شده ام .من دانه های برفم به سان اشکی نریخته .من رویایی هستم که نادیده انگاشته شدم .آسمان پرستاره ام ، زیر آفتاب تموز .برگهای خیس و سست پاییزم زیر باران تنهایی .من اشک وآهم و لبخند .آری !من خودم دلتنگی ام تا عدم تا ابد .

سه‌شنبه، دی ۲۴، ۱۳۸۷

بغض ترانه

تنهایی مخملی من به معجزه آوازی در بلندهایی این شهر در هم شکست .بر انگاره کاشکی خویش را رها کردم .می دانستم عظمت در نگاه من است و نه در آن چیزی که به آن می نگرم .می دانستم .من فرق دانستن و فهمیدن را نمی دانستم .می دانی که آتش می سوزاند ولی تا دست بر آن نبری ، هرگز نمی فهمی .
...
دستانت کبوتر آشتی بود
ونگاهت بغض ترانه
شانه ات رویای خسته اطلسی ها
بغضت ریزش برگهای خزان
سکوتت ، نگاه حسرت بار رازقی به نفوذ نور
بوسه ات آشتی نسیم شب تیره با آفتاب سحرگاهان
و اندوهت مرگ قناری در حسرت عاشقی دوباره
......
ای هنوز خاطره نیومده ،منتظر نباش که شبی بشنوی از این دلتنگیهای ساده دل بریدم .

دوشنبه، دی ۱۶، ۱۳۸۷

Don't you cry

little by little
I've come to this point
on my own I've been searching my way
I lost you so early
the days went so fast
you don't know how I prayed every day

a song to remember
a song to forget
you'll never know how I tried
to make you proud
and to honor your name but
you never told me goodbye

now that your are gone
casting shadows from the past
you and all the memories will last

don't you cry
or suffer over me
I will be waiting for you
don't you cry
angels never fade away
I'll be watching over you
see you through

now I'm a man and
I'm feeling you still
could it be you were there all along
a time to surrender
a time to forgive
with solace I give you this song

now that you are gone
casting shadows from the past
in my dreams I hear your voice at last

don't you cry
or suffer over me
I will be waiting for you
don't you cry
angels never fade away
I'll be watching over you
see you through

I can see you tonight
in the pale winter light
father and son again
the bond of blood will never end

kamelot

جمعه، دی ۱۳، ۱۳۸۷

unrealstic things

I wish for a lot of an unrealstic things.I got over them too