paco alone

سفر می کنم همچون چلچه ای تنها در زیر باران

پنجشنبه، تیر ۳۰، ۱۳۸۴

صورتك

دسته تيغ ژيلت را بر مي دارم وبه دقت نگاه مي كنم كه كدامشان از همه تيزتر است و در آينه به صورتي نگاه مي كنم كه بيشتر به صورتك شبيه است و آنگاه در زيردوش آبگرو و بخار حمام آرام صورتم را اصلاخ مي كنم .از خودم مي پرسم فردا چه خواهد شد آيا لازمه من اين صورت صورتك گونه را اين چنين با دقت و وسواس بيارايم. پاسخش را هنوز به درستي نمي دانم.فقط مي دانم تيغ بسيار مرغوب است ، ضمن اينكه ديويد بكام هم از اين تيغ استفاده مي كندواين نكته مهمي است براي 2به توان 32 نفرمنهاي عده معدودي.تلفن زنگ زدو من افكارم از هم گسيخت .به آينه نگاه مي كنم و با خود زمزمه مي كنم از ياد نبر كه از ياد نبردمت
اين روزها برگها به راحتي از شاخه هايشان جدا مي شوند و روزگار بي اعتمادي است از خدا مي خواهم بار ديگر خلق شوم. ....

سه‌شنبه، تیر ۱۴، ۱۳۸۴

انگاره كاشكي

ما هر دو در تمام اين سالها بر دوخط موازي حركت كرديم ومن بر انگاره كاشكي. اين روزگار سپري شده من و وهم قطع شدن دو خط در بي نهايت .من مي خواستم تا بينهايت بروم و حاصل اين توهم به ظاهر شيرين زخم هايي است كه بر تنم مانده و بر روحم .من همچو ققنوسي هستم كه در آتشي كه خود افروخته مي سوزد و چه دردي كه هر مرد را بر زمين مي افكند و چه خستگي ديوانه كننده اي و چه اعتياد مزمني و روزهاي سختي كه از پي هم مي آيند و زنگهايي كه براي من به صدا در مي آيند و گاهي هرگز صدايي به گوش نمي رسد و انتظاري مبهم كه دما دم مرا بر خود مي لرزاند و تنهايي و نگريستن ديوارها به من و هجوم آنها به سمت من وسكوت واقتدار كه به عنوان وظايف خطير يك مرد بايد رعايت شود ،‌همه بر اين درد بي درمان مي افزايد ودر خيابان در لحظه هاي تنهايي غير از مردم سايه هاي آنها نيز به سمت من هجوم مي آورد .باور اينكه تو سالها پندارت اين بود ه كه در حركتي و دريغ از يك قدم به جلو.من سالها درختي را آب دادم كه هرگز و حتي براي يك چشم به هم زدن به ثمره دادنش ايمان نداشتم و تمام ايستادنم فرار من از حقيقت بود حقيقتي كه مي توانستم ظرف مدت يك هفته فراموشش كنم وراه درستي را در پيش بگيرم و شايد بهتر است بگويم راه ديگر و رها كردن انگاره كاشكي و پرداختن به همان شاخه گلي كه از عدم در قلب من بود و امروز از بن و ريشه خشكيده است. ودوست دارم باور كنم اي حقيقت كه اين اشكها خون بهاي بي ايماني ذاتي من است .نمي دانم چه طور بايد اين لحظه را گزراند و سپري كردن زمان خود دغدغه اي است كه بر رنجهاي ما مي افزايد .ما چرا مي مانيم ما چرا مي خنديم ما چرا مي گرييم .من كجاي اين زمان ايستاده ام من در اين فراخناي تاريك بايد انتظار كدام بلعم وعور و نامرد را بكشم .بايد يه پاي كدامين درخت خشكيده آب دهم .ما كجاي اين روزگار هستيم .من حالا هر خط موازي مي بينم و درخت خشكيده اي را كه نوازش مي كنم ياد روزهاي مي افتم كه من چيز ديگري مي كفتم و او چيز ديگري مي شنيد و اين خصلت ثانويه همه ماست كه چيزهايي را كه مي خواهيم مي شنويم و نه بيشتر .چه حادثه تلخي است نيستي در عين هستي .چه حادثه تلخ تري است فراموش كردن بعد از فراموش شدن و من خيانت را به ناديده گرفته شدن برتري مي دهم.من بايد سرابي را سالها به دنبالش دويدم را چشمه مي انگاشتم و اگر فقط لحظه اي با خود مي گفتم كه سراب است از تشنگي خفه مي شدم.بايد آنقدر مي رفتم و آنقدر ادامه مي دادم تا در نيمه هاي راه از پاي بيافتم .تافراموش كنم قبل از اينكه فراموش شوم.من تكانه هاي شديد تر را تحمل كرده بودم وآه نگفته بودم .اما اين توهم چنان كشنده بود كه حتا اجازه نداد بفهمم زنده ام يا مرده ام .و حالااحساس ميكنم كه مرده ام و در آرزوي اينكه قبل از آن زندگي در پيش پايم بميرد را با خود به گور خواهم برد.ما بي چرا زندگان در كنار به چرا مرگ خودآگاهان چه مي كنيم