paco alone

سفر می کنم همچون چلچه ای تنها در زیر باران

جمعه، مرداد ۰۴، ۱۳۸۷

هفته خاکستری

.

حمید حامون رفت و هیچ معجزه ای هم نبود که همچون ابراهیم ازآتش رهاییش دهد .

من هفت روز پیرتر شدم .

من برای هفتادمین باربه یاد او افتادم .

شهروند امروز یکبار دیگر درروز شنبه چاپ شد و دردها را تازه کرد .

نمرات دانشگاهی من اعلام شد .

تعدادی از نزدیکان و دوستان صمیمی ام ویزای کانادا دریافت کردند .یعنی محترمانه با دوتا پای استیجاری دررفتند .

زیدآبادی یک باردیگر برای پاره ای توضیحات ، بازداشت موقت شد .

برق به مدت طولانی قطع شد .

صفهای طولانی برای بنزین در نقاط مختلف شهر رویت شد.

(خاک تو سرت اگه هوس اینجا دیدن رو بکنی هودی جون )

ببخشید میان برنامه بود ....

کتاب کافه پیانو رو خوندم و بلافاصله جلد اول روشهای جنگ روانی رو شروع کردم .

یه سری کافه گودو رفتم .

یه خورده به حال این ملت افسوس خوردم .

کلی با "الی"خواهرم ، تخت نرد بازی کردم .

به حرفهای غفی فکرکردم که گفت : ما در وبلاگمون کسی می شویم که هیچ وقت نبودیم .

ازمرثیه هودا برای خسرو هم تعجب کردم .

ها ها ها ها .... بله یک هفته گذشت .

من یک هفته پیرتر شدم .حالا هم جمعه است و من ترانه هفته خاکستری رو گوش می کنم .

شنبه روز بدی بود .روزبی حوصلگی ...
.
.
غروب سه شنبه خاکستری بود ......
.
روزپنج شنبه اومد...

جمعه حرف تازه ای برام نداشت

دوشنبه، تیر ۳۱، ۱۳۸۷

حکایت زندگی

حکایت زندگی ، حکایت مردی است که یخ می فروشد.

درپایان روز ازاو می پرسند ، یخها را فروختی ؟می گوید نه !!اما چیزی از آن نمانده است .

آری !!تماما آب شد ...

سه‌شنبه، تیر ۲۵، ۱۳۸۷

خنکای سحر تابستان

صبح خیلی زود رفتم پارک جمشیدیه .مدت یک ساعت ورزش کردم .عده ای کمی دریک روز وسط هفته اومده بودند کوه .اکثرا هم خانم بودند .خانمهایی میان سال که به ظاهر بسیار برای سلامتیشون ارزش قایل بودند.من همینطور دور پارک مشغول دویدن بودم.گاهی صدایی می شنیدم .سلام !!صبح شما به خیر .مردمان اطراف بودند.من جواب می دادم ودوباره می دویدم .صدای کلاغها توی پارک پیچیده بود.باغبانان جوان و غریب شهر ما مشغول نظافت پارک بودند.به شدت هم حواسشون بود که کسی خیس نشه .گنجشکها رقاصی می کرند .
داشتم فکر می کردم حقوق این باغبانها به زحمت می شه دویست هزار تومان ، خوب چه بهره ای می برند از زندگی .شب بر کدام بالش و کنار چه کسی می خوابند .مادرانشان کجا هستند؟ آیا معشوقه ای دارند؟ بغضهایشان را بر کدامین شانه می ترکانند؟آیا دستانشان به سر انگشت پا به شاخه آرزویی خواهد رسید ؟آیا دست نوازشی هست که در وقت سختی بر سرش کشیده شود ؟با یک نمی دانم بزرگ ازپارک زدم بیرون .هوا خنک بود .سوار ماشین شدم .یک کارگری دست تکون داد و گفت تجریش .سوارش کردم .بوی خوبی نمی داد .ولی با یه حساب سرانگشتی دیدم اون اگه قرار باشه هر روز بره حمام ، اونوقت ممکنه دخل و خرجش جور نشه .تحمل کردم .افغانی بود یاد بادبادک باز افتادم.به هرحال تو مسیر برگشت به خونه نان بربری خریدم و اومدم .ساعت شش و چهل و پنج دقیقه بود.

می دونی در همه این ثانیه ها و لحظه های قشنگ با خودم می گفتم من چه قدر چیزای خوب دارم که به زندگی وصلم کرده .ازهمه مهمتر هم تو هستی عزیزم که باعث شدی من آدم بهتری باشم.جای تو خیلی خالی بود.

شنبه، تیر ۲۲، ۱۳۸۷

غمگنانه

گفت وقتی پدرپیرش داشته ازبیماری کبدی می مرده ، دستش را گرفته توی دستش .داشته یواش یواش می مرده و بدنش سرد و سردتر می شده .برای همین ، خیال می کند که دست او-یعنی پسرش که پدر من باشد-ازحد معمول داغ تر است ونکند تب دارد .این است که برمی گردد و بهش می گوید تب داری بابا جان .

صدایش به وضوح می لرزید ومعلوم بود به سختی خودش رو نگه می دارد.....

کافه پیانو نوشته فرهاد جعفری

آره دوست عزیزم !!!گاهی اوقات فکر می کنم اینجوری دوستت داشتم و دارم.
.........

یک روز بعد از ظهر تعطیل من بودم و الی خواهرم و چند از دوستان .سعید داشت تو آشپزخونه آشپزی می کرد .پاستا درست می کرد .
داشت از زندگی تو آلمان و کانادا برای ما می گفت .ازهمه جا می گفت .ازبخشی ازاتفاقاتی که براش افتاده بود .اما به یه نقطه رسید و مکث کرد .با یه غم بزرگی از دخترش گفت .دختری که آلمانی ، ایرونی و تو بندر هامبورگ یه زندگی برای خودش داره .می گه کابوس من اینه که گاهی نیمه شب از خواب بلند می شم و صدایی می شنوم .یکی می گه "ددی" تشنه ام آب می خوام .
به زور جلوی خودش رو گرفت و بغض نکرد .جمله هاش و اینطوری تموم کرد : به هر حال این آدم تنها کسی که من به لحاظ عاطفی جلوش کم میارم .

.........
چند روز پیش دوستم بود .تنها زندگی می کنه .یعنی دو سال تنهاست .نیمه ساندویچ دخترش رو تو یخچال دید .چند لحظه مکث کرد و نگاه کرد .گفت ای پدر سگ !!!می دونم همش تقصیر من شد .
.........
ده سال پیش بود گمونم .اومده بود دم در خونت و دیده بود نیستی .اون روزها کمتر می رفتی خونه .شاید تحمل یه خونه بدون آدم رو بعد بیست سال نداشتی .دید خونه نیستی .برات یادداشت گذاشت و رفت .بابا ساعت هفت شب اومدم خونه نبودی .بعد از پنج سال ازاون روز
وقتی اومده بود پیشت و قرآن رو باز کرد .اون یادداشت دید و بغض کرد.

چی باید بگم دوست من .همه اینها غمهایی هستند که همیشه تازه هستند .من وتو چه می دونیم ازدوست داشتن .شاید فقط از دوست داشته شدن می دونیم .

سه‌شنبه، تیر ۱۸، ۱۳۸۷

یک گپ کوتاه

ساعت هشت و سی دقیقه شب ، من ومهدی دن در کافه شهریار نشستیم .اونجا پاتوق دوشنبه ها غروب ماست .

مهدی حرفی زد که خیلی به دلم نشست .مهدی گفت :گاهی آدما دربرابر ما اعمالی روانجام می دند و حرفهایی رو می زنند که توهین به ماست .آدم دل آزرده می شه .نیازی به جنگ و مجادله و توضیح خواستن نیست .فقط جای اون آدم تو ذهن ما عوض می شه .

پنجشنبه، تیر ۱۳، ۱۳۸۷

اصالت رنج و لذت

مرد : من بسیار مشتاقم عضو باشگاه افراد تنها بشوم .
زن :خانه سالمندان بهترین انتخاب می تونه باشه .
مرد:من بسیار متعجبم .زیرا از ترس تنهایی به هرکسی پناه می بری .حتا برای یک شب ...
زن:به جاودانگی عشق هرگزاعتقادی ندارم ، زیرا که هرگزبه جاودانگی اعتقادی نداشته ام .
مرد:بله من هم موافقم هیچ چیزجاودانه نیست ، جزآن چیزی که درقلب وذهن ماست .بله گوته و انیشتین و مسیح هر سه جاودانه اند .
زن :شاید برای تو ، آن چیزی که برای من جاودانه است لحظه ای است که در آن هستم و با تمام وجودم در آن لحظه زندگی می کنم و زنده هستم .
مرد :اما از لذت و رنج جاودانه بودن بی بهره هستی .
زن:برای من تنها چیزی که معنی داره لذت بردن و رنج برای من هیچ اصالتی نداره .
مرد:رنج ماهیتی جدا از ما نداره ، پس تو ناگزیری بپذیری،که رنج در درون ماست و همزاد و همراه ماست .هر لذتی با رنجی همراه شده .رنج نبودن تو و لذت حضور تو .هر میگساری شبانه که میکنی ، ناگزیر خماری سحرگاهانش در پیش است .

زن :اون کسی که گفته آنچه را نپاید ، دلبستگی را نشاید ،کی بوده ؟
مرد : سعدی
زن : مهمل بافته .چون زندگی یعنی عبور و عبور و عبور از مرزها ، از داشتن ها و حتا از بودن ها
مرد :آیا عضو باشگاه تنهایی می شوی .
زن : هرگز عزیزم .دوستت دارم
مرد:من هنوز در تردیدم ، میان تو و تنهایی .
زن: باش تا صبح دولتت بدمد
...
مرد:هستم