paco alone

سفر می کنم همچون چلچه ای تنها در زیر باران

پنجشنبه، مرداد ۰۱، ۱۳۸۸

دخترک بنزین فروش

محل کارم رو ترک کردم .از پله ها که پایین می اومدم دیدم یک خانمی بدون حجاب پشت در یکی ازواحدها ایستاده .یک نگاهی با تعجب بهش کردم و لبخندی زدم گفتم ، اتفاقی افتاده و ما خبر نداریم .گفت پشت در موندم .روی درب نوشته بود سالن آرایش و زیبایی .....

خندیدم و عبور کردم .ازاون روز هر وقت اونجا می رفتم حواسم بود ببینم کسی پشت در مونده یا نه .که برام جالب بود خانمهایی که اونجا رفت و آمد داشتند جز شیک ترین بانوان تهران بودند.که نوبت داشتند برای یکی از گرانترین سالنهای پوست و موی تهران .بگذریم ......کمی آنطرف تر در زیر آسمان گرم (سوزان) این شهر ، با یکی از دوستان در جستجوی پمپ بنزینی خلوت کل منطقه غرب تهران از شهرک غرب و حوالی روگشتیم .شلوغ بود .خیلی شلوغ و ناگهان توی یکی از کندروهای اتوبان نیایش نزدیک سردار جنگل چشممون به خانمی افتاد جوان که عینک آفتابی به چشم زده بود و کنار یک پراید چند تا چهل لیتری بنزین گذاشته بود و بنزین می فروخت .بله !دخترک کبریت فروش در یک مسیر کندرو داشت بنزین می فروخت .یاد این شعر ه نجفی افتادم ، که می گه :"تو بوی زمین سوخته ما رو می دی خانم .ما که از مردی مردیم .لااقل تو مرد باش ".دستانش سوخته بود.زیر آفتاب بشکه ها ی چهل لیتری بنزین رو بلند می کرد و بنزین می زد .می خواستم بگم خودم انجام می دم .اینقدر کارش و جدی انجام می داد که نتونستم بگم .
این روزا هم می گذره و با یک امید زنده ام .به امید روزی که این دستهای سوخته و این قلب تکه پاره شده التیام یابد .روزی او مادر خواهد شد و شاید آرزوی مادر شدن را داشته باشد ولی افسوس و دریغ و اندوه از این همه رنج که بر قلب این مردمان و این زنان جاری است .تو بوی بنزین می دی خانم ......

یکشنبه، تیر ۱۴، ۱۳۸۸

مرثیه ای برای یک رویا

به نام عشق
رازقي پرپر شد
ياس در چله نشست
تو به خاک افتادي
کمر عشق شکست

احمد شاملو



عزیز جون سلام ....البته چه سلامی ؟!تو که دیگه افتادی توی تخت و منتظره ملک الموتی .البته به زعم خویش .کم می شنوی و نمی بینی .راه نمی ری . عزیز !این روزا دست و دلم به هیچ کاری نمی ره .دلم تنگ شده .برای همه چیزهایی که داشتیم و نداشتیم .عزیز !یادته بچه بودم و ازت سووال می کردم که این آقا کرواتی که نفت این مملکت و ملی کرد آدم خوبی بود .تو می گفتی :هیس !!ولش کن .عزیز !برای چی ؟حالا می فهمم .عزیز دلگیرم نه از این رو که بازنده شدم .که اصلا مسابقه ای نبود .باشه عزیز به خاطره تو هیس .ولی این هیس هیس ها گوشم رو کر می کنه .عزیز رازقی های پرپرشده دلم رو می سوزونه .عزیز می دونی گاهی فکر می کردم هراس من ازمرگ نیست ، ولی حالا هست .اصلا نمیدونم چرا دارم این حرفها رو برای تو می زنم .ولی نسلی هستیم در میان راه .سرگشته میان ماندن و رفتن .ما خس وخاشاکیم که در میان غبارهای کوچه و پس کوچه های تنهایی مان پرسه می زنیم .ازهیچ می رویم به پوچ .از هستی به عدم .در آستانه دری ایستادیم کوبه ندارد .فریادها در گلو مرده .بهت زده ایم .میان آرمانهای دموکراسی و آنچه می بینیم و می شنویم .آنچه می شود .ما مردمیم .شاید روزی بیاید ....یاسها به چله نشسته اند .ما باید چه کنیم ؟ زیرا که گلویم فشرده شده است از بغضی که دیگر نمی ترکد .من نمی دانم چه خواهد شد؟تو می دانی .