paco alone

سفر می کنم همچون چلچه ای تنها در زیر باران

دوشنبه، شهریور ۰۶، ۱۳۸۵

بیهودگی

او برای یافتن خویش به تمام کویرها سرک می کشد و در کنار آتشکده موبدان و معبدها و زیارتگاها ومکان های اساطیری در یونان و تبت اثر ی از خویش را جستجو می کند ،اما افسوس و هزاران افسوس که چیزی نمی یابد.او نام خویش را از زئوس می پرسد ،اما گویی اینکه او نیز مدتها پیش فراموش کرده و شاید هم فراموش شده.او مایوس و نا امید شده وهراسان و تنها می گذرد و نمی داند که چه باید کرد؟سوال بزرگی بود که در کودکی در ذهنش جرقه زده بود.وقتی که زمزه های پوچی را در کتاب موریس مترلینگ شنیده بود.
"من شمعی را پف می کنم ،شعله اش چه می شود؟"
او از آن روز جورابهایش را به پا کرد و کفشهایش را پوشید وکت بلند و بد قواره اش را به تن کرد و از عزیز و کبوترها و حیات کاهگلی و مدرسه و دوستان و حیاط خانه و حوض قدیمی و همبازیانش وگذشته اش و نامش خداحافظی کرد و به راه افتاد.او به هیچ کس نگفت چرا؟زیرا که خودش هم نمی دانست.این پیچیدگی ماجرا را صد چندان می کرد ،او می دانست هر چگونگی را چرایی لازم است و بدینسان بیهوده وار رفت.بیهودگی بسیار رنج آور است و تا حدی لذت بخش و آرامش دهنده . این از آن روست که تو بیهوده هستی ،پس هستی؟و دیگر اینکه بیهوده هستی پس نیستی .این پارادوکس تو را در برزخی می نهد که گاهی می گریی و گاه می خندی .گاه همگان را دوست داری و گاه از همه چیز بیزاری .آری او راهش را اینگونه انتخاب کرده بود
به وام وا نهادن همه چیز و رفتن و جستن و جستن و جستن.............................او نمی خواست به مرام پدران و پدربزرگان بزید.پس رفت تا برای همیشه نام را به زمین نهد و نان را با دستان خویش در تنور بگذارد و به آوازی دل دهد که او را می خواند و نه به رسم نیکان ببرند و بدوزند و گویند "خوب فلانی هم باید مهری بطلبد و به رسم مردمان این مرز و بوم هزار سکه طلا عندالمطالبه بپردازد و همسری برگزیند.در فصلی مناسب مثل بهار جفت گیری کند و گله هایش را به چراگاه برد و بداند که همی طریقت زندگی این است که ایستاده ای و زنی آمد ،پس به رکوع روی و بچه ای که حاصل عشقی است به الگوی مردمان گذشته و به سجده افتی و فراموش کنی وفراموش شوی و تنها آخر سر به یاس افتی و شمعی را در کودکی به دستان مترلینگ بود را وانهی " .نه این رسم مردمانیست که می خواهند در چهار دیوارنام و نان و شهوت و الگوهای خانوادگی و زیر سقف روزمرگی خویش را فراموش کنند و فریاد بزنند خداحافظ آزادی
اوسرانجام هیچ نیافت و شاید هم نیابد ، ولی زندگی اش را همین جستجو برای بیهوده ترین چیزها معنی می دهد.اون هنوز صدای کبوتران خانه عزیز و بوی کاهگل ها و کت بلندش و کفش وصله و پینه شده اش را خوب به یاد دارد.و من هم خوب می دانم او روزی از مرز بیهودگی هم فراتر می رودو به یقین می رسد و آنوقت ارزش مرگ را هم خوب می فهمد ، زیرا که ارزش زندگی را به نیکی فهمیده است
ثبت شد.......پاکو

چهارشنبه، مرداد ۱۱، ۱۳۸۵

مردی که جهان را فروخت

مرد ایستا ده بود .خشمگین و عصبانی .کاملا چهره کسی راداشت که باید به فراموشی می سپرد قصه خیانتی را که امروز همچون دشنه ای بر پشتش فرو رفته بود و او را در برزخ خویش رها کرده بود.او دایما از سایه های خاکستری می گریخت .حلقه ای که نشانی از عهد و پیمان محکم میان آن دو بود را امروز در حکم نشانه ای بزرگ از خیانت می دید که بر دستان گره کرده اش می فشرد.در تاریکی شب به آب انباری رسید و بسیار آرام آرام از پله ها پایین رفت قدمش سنگین و سنگین تر می شد.آری !گویی اینکه خودکشی تنها راه است،در لحظه ای که انسان تاب نیاورد حوادث پیرامونش.و این یکی خیلی دردناک بود و غمگنانه.ماجرا ی یک عشق قدیمی و سالها در کنار یکدیگر بودن و سالها انتظار و ترس و دلهره و تهدید و عذاب و خنده و گریه و روزهای آفتابی و آغوشی باز و پناهی امن و همبازی و یار و دلدار و تداعی کننده روح محبت و پاکی و احترام و ایثارو وعده و هزاران وعده و دل سپردن به روز آینده و همه و همه و همه ......چه باید می گفت جز نم اشکی و سکوتی و قدمهای سنگین در سراشیبی برای نبودن و نیست شدن و هیچ شدن و رفتن تا دگر با ر و دگر بار
به یاد نیاورد که اوست با خنجری در پشت وقلبی شکسته و دردی فراوان از عشقی که امروز تخم نفرت در قلبش کاشته وفراموشش کرده بی هیچ کلامی .حالا او پا در پله آخر نهاده و تصمیم گرفت خودش را به داخل سرداب پرتاب کند .
اما صدایی بود در میان اصوات و سایه ای در میان سایه ها که می خواند منم شبگردی تنها در میان پس کوچه های این شهر که می خوانم ، قلندرانه و آزاد و رها از هر چه قید و بند این جهانی است .من سالها پیش فراموش کرد ه ام عشق و شراب و زن را ، و همه رابه یک باده فروختم ، همه را به حرمت آفتاب .مرد قدمی بلند کرد وآرام به عقب بازگشت و با صوت نجواگونه ای گفت :"من جهان را فروختم به بهایی ناچیز و حلقه را به آب پرتاب کرد و پله ها را دو تا یکی طی کرد و به سرعت دور شد.مدتهاست کسی او را نمی بیند اما او را نامیده اند به "مردی که جهان را فروخت
ثبت شد........پاکو

About war
















Us, and them
And after all were only ordinary men.
Me, and you.
God only knows its noz what we would choose to do.
Forward he cried from the rear
And the front rank died.
And the general sat and the lines on the map
Moved from side to side.
Black and blue
And who knows which is which and who is who.
Up and down.
But in the end its only round and round.
Havent you heard its a battle of words
The poster bearer cried.
Listen son, said the man with the gun
Theres room for you inside.

I mean, theyre not gunna kill ya, so if you give em a quick short,
Sharp, shock, they wont do it again. dig it? I mean he get off
Lightly, cos I wouldve given him a thrashing - I only hit him once!
It was only a difference of opinion, but really...i mean good manners
Dont cost nothing do they, eh?

Down and out
It cant be helped but theres a lot of it about.
With, without.
And wholl deny its what the fightings all about?
Out of the way, its a busy day
Ive got things on my mind.
For the want of the price of tea and a slice
The old man died.

Pink Floyd