paco alone

سفر می کنم همچون چلچه ای تنها در زیر باران

دوشنبه، مهر ۰۸، ۱۳۸۷

پاییز

ببار ای ابر پاییز
ببار!!!!!!!!!!!

جمعه، مهر ۰۵، ۱۳۸۷

My life without me

زندگی من بدون من

داستان زنی بیست و دو ساله که صاحب دوفرزند دختره وبه همراه همسرش در یک کانکس زندگی می کنند.زن نظافتچی شیفت شب دانشگاهی در یکی ازشهرهای کاناداست .زن دردی در شکمش احساس می کنه و برای آزمایش به بیمارستان مراجعه می کنه .متوجه می شه که سرطان داره وتا دو ماه آینده می میره .

سراسر فضای فیلم در سکوت و خویشتن داری زن درپنهان کردن بیماریش ازخانواده و همسرش وفرزندانش می گذره .درسکوتی اعجاب آور نم اشکی می ریزه وبرای مرگ آماده می شه .هیچکس نمی دونه دردرون این زن چی می گذره .اندازه انسانی که مرگش رو از دیگران پنهان می کنه چه قدره؟به اندازه همه اقیانوسهای دنیا .دلش وسیع و زیباست به زیبایی مدیترانه .روحش سخت و بلند به بلندی دماوند .چمشهاش اشک آلوده به اندازه بارانهای موسمی ....
دیالوگی که در سکانس آغازین فیلم پخش می شه


This is you
like this Eyes closed,out in the rain.you never thought you'd be doing something like this,you never saw yourself as,I don't know how you'd describe it, as …like one of those people who like looking up at the moon, or who spend hours gazing at the waves or the sunset or… I guess you know what kind of people I'm talking about , maybe you don't .anyway,you kinda you kinda like it being like this ,fighting the cold and feeling the water seep through your shirt and getting through to your skin.and the feel of the ground.growing seft beneath your feet and the smell and the sound of the rain hitting the leaves.all the things they talke about in the books that you haven't read.
This is you.who would have guessed it? you

دوشنبه، مهر ۰۱، ۱۳۸۷

ژاروان

یه روزی تو وبلاگم نوشتم ، دوست همیشه افسرده ام ، می دونم که یه روزی داستانت چاپ می شه .می دونم یه روزی تو یه نویسنده می شی که کتابت چاپ می شه .تو رو چه به دانشکده روانشناسی اومدن و سایکالوژی خوندن .برو پی نوشتن .اینقدر پر حرفی نکن و اینقدر گریه نکن و افسرده نباش.
ژاروان بهت تبریک می گم

جمعه، شهریور ۲۲، ۱۳۸۷

اعترافات ساده

شز مام کانارد قهوه خانه ای نزدیک رود سن Blue Cafe'
مرد : یه چیزی رو می خواستم بهت اعتراف کنم .البته ازنوع اعترافات سنت آگوستین قدیس نیست .
زن : بگو.من همیشه حاضربه شنیدن اعترافات تو هستم فرزند .
م:تو بهترین زن زندگی من بودی .یعنی چه جوری بگم ، من تورو دوست داشتم و دارم .ولی همیشه من با یکی جلوی تو سبزشدم و وقتی هم رفته ، برای تو درد دل کردم.البته توهم متقابلا این کاروکردی .ولی تو برای من یه فرشته مقدسی .همون مجسمه باغ "مونت پارناس " .می دونی (حرف مرد قطع میشه )
پیش خدمت :(گاقسون)چی میل می کنید ؟
م:قهوه فرانسه
ز:آب خنک
ز:می دونی چرا من فرشته موندم ؟به خاطره اینه که بعد دوازده سال دوستی ، ما هنوز با هم نخوابیدیم .بله من در نظرتو بی تردید مریم مقدسم ...(گریه زن)
م:چرا گریه می کنی ؟
ز:یه نفرداره من رواستثمارمی کنه .یعنی احساس می کنم به عشقش دچارشدم .داره همه اون چیزهایی که سالها به دست اوردم و بهشون اعتقاد دارم رو از من میگیره .
مرد سیگاری روشن می کنه وزن می گه دود نکن ،می میری ...
ز:می دونی ازکجا می گم که دوستش دارم ؟!ازاون جایی که راستش و بهش نمی گم .یعنی هر بار که می خوام یه واقعیتهایی رو بگم ، می ترسم من رو رها کنه و بره .سایه اون رو سرمن سنگینی می کنه .این ترس که من روضعیف وزمین گیر کرده .این حقارت ست که من رو وامی داره گریه کنم .من ، این آدم مغرور ، پرافاده که فکر می کنه مردم احمقند و خودش می فهمه .من که تو سیزده سالگیم "عین قضات"می خوندم و می فهمیدم.من که چون مادر عیسی ،باکره ام و با هیچ مردی همبستر نشدم که شاید هدیه خدا به من عیسی ناصری باشه و حالا شده مصلوب کننده مسیح ، که روح من رو به صلیب کشیده و من در انزوا می میرم .
م :یه سیگاربرات روشن کنم ؟
ز:یه سیگار لایت با طعم نعنا لطفا!!!
م:الساعه فرشته قرازه ، مستحیل ....
(صدای خنده)
م:قرار بود من اعتراف کنم ولی خوب زمان اعتراف به پایان رسید .اینجا پاریس ، سرزمین ژان پل سارتر.هزاران روشنفکرانی که مسیح مصلوب رو فراموش کردن .تو هم فراموش کن .راستی یه چیزی رو یادت باشه که اگه می خوای فراموش نشی نباید فراموش کنی و برعکس .اگه فراموش نکنی ،خوب دوام نمیاری .هی مجبوری همه چیز رو به یاد بیاری و دندونات رو هم فشاربدی .اه!!من مثل همیشه بدون توقف دارم حرف می زنم .بگذریم
ز:من پروازم هفت عصره .شاید دوباره دیدمت
زن نم اشکی می ریزه و سیگار با طعم نعنا رو می کشه و خداحافظی می کنه

جمعه، شهریور ۱۵، ۱۳۸۷

بهانه های ساده خوشبختی

شبهای روشن

در زندگی آدمی وقایعی اتفاق می افته که باردیگرعشق و ایمان و اعتقاد رو به زندگی برمی گردونه .مهم نیست که اون اتفاق چیه ؟مهم اینه که اون اتفاق در عین سادگی و ساده انگاشته شدن ، برای تو خیلی مهم و بزرگه و میشه بهانه ساده خوشبختی تو.آسمون زیباتره.زمین پر معنی تره .حاضری پناه امنش بشی ولی نمی دونی چرا؟شبهای روشن ، اثرداستایوفسکی دقیقا این موضوع روپررنگ کرده .چه قدر زیباست این دوست داشتن .در گرمای تابستون مثل یه نسیم خنک در سحرگاهانه .درزمهریر مثل گرمایی که میگه راحت تر بمیر عزیزم .چه قدرعجیب وغریبه پناه گاه کسی بشی و بعد ندونی که پناه گاه هستی .ولی گاهی همین پناه گاه شدن هم زیباست .داستان داستایوفسکی رو بخوانید و عاشقی کنید .زیرا ودیعه ماندگاری است .من مش قاسم بودن روبه اسدا... میرزا شدن ترجیح می دم .(اشارتی به دایی جان ناپلیون اثر ایرج پزشکزاد)

سه‌شنبه، شهریور ۱۲، ۱۳۸۷

رهایی

عشق ما نیازمند رهایی است نه تصاحب .

ما می خواهیم پرواز کنیم به بلندترین قله های هستی .پس بال پرواز من را رها کن .تو هستی در عین نبودنت .
ساده است نوازش سگی ولگرد ، شاهد آن بودم که به زیر قلتکی می رود و کسی نگفت که سگ مال من است .
ساده است ستایش گلی ، بوییدنش ، آنگاه چیدنش و از یاد بردن که گلدان را آب باید داد .
ساده است بهره جویی از انسانی و گفتنش که دوستت دارم و آنگاه واگذاشتنش .
آری ! همه اینها سخت ساده است و پیچیده نیز هم .
....
ما از خویش رانده شده ایم و بیگانه با خویشتن .
چرا؟
زیرا که ما را میراث محنت روزگاران تسلی عشقی است که شاهین ترازو را به سوی کفه فردا هل می دهد .
....
مرداد ماه سال هشتاد و هفت ، شمال ایران ساعت شش و نیم صبح وقتی همه خواب بودند ، این اشعار رو زیر بارون با خودم زمزمه کردم و بلعیدمشون .