paco alone

سفر می کنم همچون چلچه ای تنها در زیر باران

چهارشنبه، بهمن ۲۱، ۱۳۸۸

یادم رفته بود روزی ....

نه دگر آهی مانده است و نه حسرتی .نه دیگر دلی مانده است نه صحبتی .برهوتست اینجا .ایستگاه آخر ذهنی که برای همیشه توقف کرده .حیرت زده و مستاصل از آنچه قرار بود بشود و نشد و آق آسمان !ستمگری باران و قهر خورشید .اینجا مدار صفر درجه است .صبوعیت آنانی که نام انسان را بر پیشانی کریهشان کوبانده اند ، تهوع آور شده .سگهایی که کاملا غریزی حمله می کنند و پارس می کنند .چه بگویم از رنج این همه سال سگی .دو هزار سال نه بیشتر .خورشید پشتش را به ما می کند و در این تاریکی صدای نعره هایی است که دیوارها می خورد و به صورتها بر می گردد.تفو بر این هستی و بر این خاک ستمگر .که هر که ازاو زایید همه ستمی شد بر خاک پست تر و عصیانگری که بر دار است و عصیانگری که صدایش فریاد جغدی است در کوچه های باران خورده و غمگین شهر من .آه !شهر غمگین من بوی تعفن برانگیز دروغ بکارت تو را درانده است .بکارتی که سالها پیش مادربزرگی برای ماندگاری اش شب زنده داری می کرد .با سیگار و چای و قرآن و سجاده .سجاده های صداقت برچیده شدند و سیگارها روی دست فرزندان مادر به عزا نشسته سوخت و تو ماندی و من و از من هیچ نماند جز نامی سرتا پا فراموش شده و فراموشی وفراموشی .....نمی خواستم ناله کنم ولی به دروغ نمی خندم .تنها زانوانم را در می کشم و دو تا فلوکستین و یک لیوان آب ....

عزت زیاد