paco alone

سفر می کنم همچون چلچه ای تنها در زیر باران

جمعه، دی ۰۹، ۱۳۸۴

موازنه زندگی

همه چیز با همه چیز باید ساده بشه تا زندگی بین آدمها بتونه یک موازنه داشته باشه.
این رو معلم ریاضی از راهنمایی تا سال چهار دانشگاه می گفت .یعنی دو بخش بر دو می شه یک و این دو با اون دوساده می شه وزندگی بین آدمها روند برابری خواهد داشت.یعنی تو هر چی میدی یک چیزی می گیری و اصولا فلسفه زندگی بین آدمها همین شده.
این رو من گفتم چون وقتی تو چیزی برای عرضه کردن نداشتی من قاب عکس تو رو برداشتم و گذاشتم توی کشوی میز.
هر بار که در رو باز می کردم چون عکس به سمت رو خوابانده شده بود یادت می افتادم و از اونجایی که هیچ وقت ندیدم عکس من تو اتاقت باشه تصمیم گرفتم که عکس رو بذارم توی یک پاکت ودر در سفری به سمت قطب شمال در آتلانتیس شمالی به داخل اب پرتاب کنم.روزی این کار را خواهم کرد.اون وقت یک جایی و یه روزی می بینمت و درحالی که تو سلام می کنی و من شیشه عینکم رو ها می کنم تا تورو بهتر ببینم می گم سلام خانم ،در حالی که هنوز نشناختم می گم اه شما یک ایرونی هستید .خوشحال می شم کمکت کنم.
تو می گی یادت بشه عدم موازنه ای که در معادله رابطه من وتو وجود داشت یک جورایی تو رو به من مدیون کرده.
اگه داری الان می تونم باهات تسویه کنم اگر نه باید فکر کنم چه جوری می تونیم به معادله ای برابر برسیم.
هی........
اینکه تو چند بار تلفن بزنی یا من و مسایل خصوصی تر از یک تلفن و دوتلفن هم باید برابر باشه.یعنی اگر من ریتم احوال پرسی م تند بود باید ریتم جواب دادنت تند باشه.
اگر نه.......
اگر یک دوست معمولی بودی و خواستی یک بیشتر محبت کنی باید تمومه زندگیت بدی.
اگر نه.......
اگر سه سال با 2نفر کار کردی و خواستی احیانا فکر کنی که مستقل شی باید متهم شی و اصولا تو این دنیا باید متهم بشی تا یاد بگیری مردمان اگه به نفعشون نباشه حتا به تلفنت هم جواب نمی دند.
حالا من خیلی دارم می فهمم که چه چیز رو با چه چیز باید معاوضه کرد.
اما برای این کار باید کاسب خوبی هم باشی و اگر نباشی کلات پس معرکه ....
اما کدوم معرکه اگه بخای تو این دنیا تو معرکه نباشی و سرت رو از تو آخور بازار در بیاری باید چقدر تاوان بدی .مثل هدایت زندگی کردن خوبه.و مثل اون مردن چی ؟
یکی هست به من جواب بده.
رفقا.من از این بده و بستون ها خستم ومی خام یک راهی برای پشت سر گذاشتن این همه بیخودی پیدا کنم.

سه‌شنبه، دی ۰۶، ۱۳۸۴

نگهبان سکوت

باران می بارد و مرد باقالی فروش که کمی لبو داغ می فروشد هم با چتری که بر سر نهاده زیر باران فریاد می کند و آواز می خواند و سوت می زند.چه سوت بلندی و چه آوازی.شرمسارم از این همه صبوری و امید که باران بند میاد وسرانجام هوا پاکیزه می شه و یک نفر رهگذر سر در گریبان بالاخره از اون کمی لبو می خره و حالا او دست خالی خونه نمی ره .
عمو زنجیر بافت خواند برای آخرین بار مردی که به جای فروختن باقالی زیر بارون اواز رفتن سر داد و همه را حیرت زده کرد.صبور سترگ من .آه ای استواری محض تو بار دیگر کجا ظاهر خواهی شد.کجا متولد خواهی شد.باکره نستوه.شکوه اولین ای ترانه باران روی زمین خاکی .ای بوی لاله بر پهنه یاس این نسل سوخته.
بازگرد
ای نگهبان سکوت
حاجب درگه نومیدی
سالک راه فراموشی
.......................
سر نهادم به بالین شبی که فریبم ندهد عشوه خونین سحر.
آه کبوتر بیا و با دستان من پرواز کن.آهای جغد پیر بیا با چشمان من نگهبان شب باش.
من چه طور باید بگویم نه باید فریاد بزنم آخره راه هستم.
آخر راه...................................................................
چه شب تلخی بود.

یکشنبه، دی ۰۴، ۱۳۸۴

مردناراضی

درساعت 6 صبح مرد ناراضی تصمیمی از سر رضایت می گیره.به خودش قول می ده راضی باشه.این رضایت از سر شوق دیری نمی پاید زیرا که سگ اقای پتیبل ریده بود تو کفشش وحاج زنبور عسل گمان برده بود که مادرش می بایست اینجاروی پرده منزل مرد ناراضی با یک لنگه کفش کشته شده باشدو از این روی یک گاز محکم از مرد ناراضی میگیره.هنگامی که قصد کرد از معرکه بگریزد روی پله های اپارتمان که بوسیله همسایه ها خیس شده بودسر خرد و شست پاش رفت تو چشاش.وقتی از چشم درد به خودش می پیچید جلوی در ورودی دختری رو دید که سالها دوستش داشته و دست در دست مرد همسایه به پیاده روی می رند.وقتی به ماشینش رسید شیشه ماشین شکسته شده بود و یکی وسایل بدردبخور ماشینش رو برده بود و اون از اونجایی که تصمیم داشت هرگز از چیزی ناراضی نباشه خیلی آروم دندونش رو روی هم سایید ولی در نهایت هیچی نگفت.اون در حالی که داشت می رفت سر کار پشت یک چراغ قرمز ناگهان ایستاد و ماشینی از پشت دنگ......مرد ناراضی وقتی به محل کارش که دفتر روزنامه بود رسید رییسش گفت یک مقاله تا آخر وقت اداری در مورد امید و امیدواری باید بنویسهو اینکهع همه چیز چقدر زیبا و قشنگه.آقای ناراضی که مجموعه ای از بهترین اتفاقها رو در ذهنش داشت شروع به نوشتن کرد..
که اینکه هر چی تو دنیا اتفاق می افته یک جنبه های از مسایل مثبت رو داره.
مقاله رو که تموم کرد از خودش بیزار شده بود.
او سرانجام تصمیم بزرگی گرفت که همیشه ناراضی باقی بمونه.شاید....شما می دونید شاید چی؟

پنجشنبه، آذر ۲۴، ۱۳۸۴

نجوا

سلام فرشته کوچولو ام
به من بگوکه چه مدتی همدیگر رو ندیدیم.تو مثل ما آدمها هنوز معنی خودخواهی و مالکیت واینکه همه چیز از آن من باشد را نمی دونی.تو در همان باغ مونت پارناس تنهایی و به گوشه ای نشستی و هر رهگذر تنها و غریب رو می بینی که مثل من خسته روی یکی از اون نیمکت ها می شینه ، نوازش می کنی .تو خیلی بزرگواری و این بزرگواری توست که اسباب حسادت تاریخی من علیه تو شده.تو نه خیلی غمگینی و نه خیلی خوشحال .تو در تنهایی خویش لذت می بری از آفرینش این همه شگفتی.پس با من باش و مرا بپذیر که تو بر همه این خلق خوش گریز ارجحیت داری .من با تو می مانم زیرا که جز تو کسی را ندارم که با او نجواهایم را بگویم.از آفریدگارت بخواه رحمتی باشد بر سر من.که من محتاج یکی نگاهم ، از آن نگاههای اشنا که وجود من را به تمامی از آنه خود کند.ما دونفر یم در حالی که.......................برایم واضح است که به راستی اواز راه دور دوست داشتن را به خوبی آموخته و اونقدر ها هم که به نظر می یاد ناز پرورده تنعم نیست.نظر تو چیه؟
پدربزرگم این شعر حافظ رو خیلی دوست داشت:
نازپرورد تنعم نبرد راه به دوست
عاشقی شیوه رندان بلا کش باشد
تو مواظب رهگذر ها باش و من با هر پک سیگار ثانیه های خودم رو رصد می کنم.که در حال تلف شدن هستند.

چهارشنبه، آذر ۲۳، ۱۳۸۴

وجود هر انسانی به اندازه قولی که می ده
نیچه
من روی بک تکه کاغذ بازی کودکان این جمله را دیدم .خودش برای من نوشت و با کمال میل به من داد و قسم خورد که سعی می کند به قولش وفادار باشد.چندی در کافه "شز مام کانارد"به من قول داد در عین آزادی بتواند دوست داشته باشد وزیر قولش زد.من هر روز زیر قولم می زنم و در تمام این موارد همیشه خللی می دیدم و جوابی برایش نداشتم .در جلسه کالبد شکافی روح من در زمان لئوناردو داوینچی به این واقعیت پی بردم که اصولا قول دادن در مقوله فیزیکی من و امثال من نیست.چون به اسباب بزرگی نیاز داره.حقیقتا باورش سخت که فهمیدم در اعماق شخصیتم دایناسورها زندگی می کنند.این رو در کتاب ژول ورن هم در موردش زیاد نوشتند.شاید اثر این تفکر به کتابهای ژول ورن مربوطه.نمی دونم ولی بدونید اگر احیانا هنوز خیلی از لحاظ جسمی و روحی بزرگ نشدید هرگز قول ندهید .چون طبق نسخه پزشکان حاذق همچون لئوناردو قول دادن نیاز به اسباب بزرگی داره که شما حتمن باید دوران بلوغ رو طی کرده باشید.این در مورده مردان ودر مورده خانمها رو معذورم از گفتنش ولی حتمن مادر ترزا در موردش مقاله نوشته .من سعی می کنم قول ندهم و اگه خواستم بدم حتمن کتاب لئوناردو رو یه نگاهی بهش بندازم.

سه‌شنبه، آذر ۲۲، ۱۳۸۴

فاجعه ای به نام زندگی

مفهوم جدیدی از سوءتفاهم در ذهنم شکل گرفته است.من در پاییز سالی که یادم نیست تنها بر اساس یک سوءتفاهم به جای اینکه به خیابان 15کاشی 13 بروم به خیابان 13 کاشی 15 رفتم و به جای اینکه به کلبه فرتوت یک خانم پا به سن گذاشته بروم و قدری برایش کتاب بخوانم به منزل یک دوشیزه جوان رفتم و عاشق شدم.
بعدها در کتاب "اوریانا فالاچی"خوندم که جنگ ویتنام بر اثر یک دروغ و یک سوء تفاهم حاصل از این دروغ آغاز شد و بفاصله مدت کوتاهی بر اثر یک سوءتفاهم عشقم را از دست دادم و در فاصله چند مایل آنطرف تر در راه یگ گورستان شیطان روح مرا به بهای اندکی خرید و به یک دوره گرد فروخت به بهایی گرون تر.و بر اثر سوءتفاهم میان من و انگلهای موجود در جامعه مبتلا به جزام مزمن شدم و سرانجام امشب وقتی به در خانه یکی از دوستانم رفتم با این سوءتفاهم مواجه شدم که شاید واقعن جزام گرفتم.حتا با خودم احساس کردم که من بر اثر سوءتفاهم ها عاشق شدن متولد شدم.
امروز این گونه به پایان ریسد من به خاطر یک سوءتفاهم کلاه بردار نامیده شدم و فهمیدم این شهر نه تنها در دود و نکبت غرق بلکه پر از کسانی که انقدر بی ارزش هستند که شیطان روح شون رو نمی خره واین سوءتفاهم مفهوم زنده بودن شده.این فاجعه است نه.

شنبه، آذر ۱۹، ۱۳۸۴

قطره ای اشک

تو به چه چیز اندیشیدی در حال که همیشه برای بدرقه من مشتاقانه تا پشت دریاها می آمدی و از پشت اون پنجره کوچیک به من نگاه می کردی و در حالی که نم بارانی می آمد و من آرام انگشت اشاراه ام را بر روی لبم می گذاشتم و چقدر می ترسیدم که روزی این لبهای پشت پنجره جوابی به من ندهند.آره می خوام بدونم به چی فکر می کردی.آره تو به زیباترین شکل من رو در رویاهام رها می کردی و می گذشتی تا من هم در سکوت خویش جان دهم.حالا من مردم و دیگر از جای برنخواهم خواست و تواکنون مشغول سرودن جدول ضرب خویش بر روی کلید سل پیانو بی خاصیتت هستی و فکر می کنی که این هم روزی بود و گذشت.در جلسات گروه درمانی به تو گفته بودند خیلی باهوشی ، و من هم معترفم که متاسفانه تنها باهوشی که تیزهوشی و این دلیل درگیری بیش از حد نرون های تو با یکدیگر بود واین اسباب اختلال وسواس تو بود.من یادم ناجوانمردانه تو را شکستم و از تو پرسیدم که فایده نداره وتو با اون درون مایه پرت که من فقط درتو دیدم و اصلن دلم نمی خواد به یاد بیارم پاسخی ندادی.کاش اینجا بودی تا از تو عذزرخواهی میکردم و تو متواضعانه می گفتی" این حرف و نزن .خوب تو راست مگی و من سرم پایین بود.آه و هزاران افسوس که رفت دوران وهمه اینه چشم انداز شد بر خاطره ای پیر و اهی و افسوسی و قطره ای اشک.خداحافظ.

هفت روز


روز اول سلام کرد
روز دوم بهم گفت شما چه قدر به نظر من اشنا می یاید
روز سوم روزی سه بار به بهانه کشف این اشنایی تلفن زد
روز چهارم گفت امروز به یه قهوه دعوتت می کنم
روز پنجم از صبح شروع شد و تا فردا صبح ادامه داشت
روز ششم گفت که من کمی احساس بیگانگی می کنم
روز هفتم هم خداحافظی کرد.با لبخندی که روز اول سلام کرد
قابل توجه دوستان یک روز در اینجا از یک توهم 1 ثانیه تا چند سال قابل محاسبه است

جاده خوشبختی


جاده خوشبختی در دست تعمیره
دوربزن برگرد این اسمش تقدیره
پل رابطه در دست احداث
تامیین بودجه،کار تو دست انداز
چراغای پارک همگی خاموشند
یه سری آدم یه چیزایی می فروشند
یه راننده ناشی ،یه راننده مسته
هرطرف می ری همه جا بن بست
وقتیکه عاشق بودن گناه
فرصت رابطه یک نگاه
معنی سکوت تو صدامه
دولت بیدار فقط یه خوابه
منزل مقصود یه سرابه
عمراین قصه یه حبابه
نپرس از من ،نپرس از عشق
فرشته ها رو خبر کنید همه بس نیست
مشترکه مورد نظر در دسترس نیست
.............................................
کیوسک ترانه های آدم معمولی

جمعه، آذر ۱۸، ۱۳۸۴

خدا حافظ ارنستو


خدا حافظ ارنستو
نام تو نیز به تاریخ سپرده خواهد شد و هر نسلی با بوم ورنگ خویش تو را تصویر خواهد کردو هر موزیسین با ساز خویش تو را خواهد نواخت و هر ققنوسی با صدای خویش تورا خواهد سرود.

serpico



زندگی

جستاری بود میات عشق و نفرت
زندگی
حماسه ای که لکنت را کلمه آغازین شد.
نه آنکه بود و نگفتیم که "هیچ" شد پاداش فریادمان
تا خواستیم خدایی انسان را گلو پاره کنیم.
طرح عقیم آفرینش تسخیرمان کرد و چنان برشانه تقدیر آرمیدیم
که هیچ خدایی چنین سوگی در کارنامه نداشت.در نیافتیم اگر خواستیم بر خود نماز بریم
روسپی خانه را قبله کنیم و یا نوازشهای نخستین آموزگار
حیران،نفرین کلمه را تکیه گاهی استوارتر جستم.
نصیب با خشتهای کهنه خیال
لاجرم به شهری آمدیم که نه برجی مانده بود و نه بارویی
شهری که خدایان رشک بر انسان بردندمردمانش در آرزوی خدایی به خواب شدند.
شعری از دوست عزیزم ع.ع

چهارشنبه، آذر ۱۶، ۱۳۸۴

آقای خوشبخت

من بسیار خوشبختم .از این رو امروز نام خودم رو آقای خوشبخت گذاشتم.چون صبحها که از خواب بلند میشم تا شب در شهر ی زندگی می کنم که از شدت آلودگی هوا نمی تونم خونه روبرویی رو تماشا کنم و برای گرفتن یک تاکسی اونقدر منتظر می ایستم تا دیگران حقم رو بخورند و کلا خوردنی تو این شهر فراوونه .حق مردم و مال مردم و........ بعد از ناهار وب گردی می کنم و بخش فارسی رومی ببینم که می گه هواپیمای نظامی به ساختمان تجاری برخورد کرد.در حالی که این اتفاق داره می افته آقای رییس جمهور داره طرح برداشتن اسراییل از روی نقشه رو بررسی می کنه و بقیه هم یک چیزی رو چال می کنن . در دادگاه یک نفر به دلیل تجاوز به ۶ دختر زیر ۱۳ سال داره محکوم به مرگ می شه.و یک دختر ۱۹ساله مبتلا به اختلالات روانی شدید و فراموشی به دلیل تجاوز ۱۳ مرد به او ، در نتیجه اثبات فاحشه بودنش داره اعدام می شه .یاد پوینده بخیر.راستی چرا مرد؟ خدایش رحمت کناد آه بحث حقوق بشر بود .نه بحث فاحشه ها بود.نه بحث هواپیما سقوط کرده .......ای بابا اصلا یادم نمی یاد.
اه راستی بورس هم آباد میشه .بزودی بالا می کشه . دوستان بورس باز اصلا نگران نباشید.باد م یاد هوا از آلودگی بری می شه. به هر توسعه پایدار در راه نگران نباشید . فاحشه ها توسط امت ح از صحنه روزگار محو خواهند شد.به هیچ دختری تجاوز نخواهد شد و خودشان با رضایت کامل تمام مراسم ...........را به جای می آورند.
آری من بسیار خوشبختم و از این همه خوشبختی دارم می ترکم.