paco alone

سفر می کنم همچون چلچه ای تنها در زیر باران

دوشنبه، اسفند ۰۵، ۱۳۸۷

آقای دلقک II

روزی به همراه آقای دلقک به کوهنوردی رفتیم .صبح خیلی زود بود .مثل همیشه نگاهش عمیق بود .باسکوت معنی داری راه می رفت .
بسیارخسته به نظر می رسید .اما مثل همیشه استوار و آزاد .گویی اینکه پرواز می کرد .دستهاشو به پشتش گره کرده بود .با ثبات کامل به جلو می رفت .هر رهنوردی رو می دید چاق سلامتی می کرد .به سان روستازاده ساده ای که تا خیالش راحت نشه که همه در صلح وآرامش هستند ، باید همین طوری با همه گپ بزنه .خیلی رفتیم تا وقت صبحانه شد .اون چاغو کوچیک قدیمی رو در اورود .می گفت دستش ازجنس شاخ گوزن بوده و خود گوزن اجازه داد شکارش کنم و گوشتش رو بخورم تا زنده بمونم .هیچ وقت صحت داستاناش رو نپرسیدم چون می دونستم الان یه چیزی می گه .مثلا چیزی رو که درکی ازش نداری ، در موردش نپرس !!!می دونی ، چون منجر به شک بدون تحقیق می شه .بعد ناگزیر می شی بندازیش کنار .شاید که حقیقتی باشه که تو رو به صلح و آرامش با هستی می رسونه .اون وقت تو اون رو نابود کردی و ازبین بردی .پس ساکت باش ، چون برترین ودیعه های پاک هستی در سکوت به بشر داده شده .باور کن و فقط نظاره کن !!!من در این لحظات که رو به صعود بودیم کوچکی شهر را بیش از همه وقتها حس می کردم .کوچکی دنیا .آلودگی شهر!!آلودگی دنیا!!!خیس عرق شده بودم .برگشتم و به عقب نگاه کردم و یاد اون افتادم .هر موقع می اومدم این بالا یاد روزهای برفی می افتادم ودلتنگیهای خیابان 13 کاشی 15 همون طوری که ساعت 5 عصر شنبه یک روز پاییزی آشنا شده بودیم .بلا فاصله خندید و به من گفت لحظه های تو زندگی هست که باید حلقه های خودت رو با گذشته بکنی .اکنون تو در حال صعود به آینده ای نه گذشته ............
اما ساعتی بعد ؟!!!!

ادامه دارد ....

جمعه، بهمن ۲۵، ۱۳۸۷

مجموعه عقاید آقای دلقک

هر روز صبح ازخواب بلند می شد .درحالیکه داشت ازتخت خواب پایین می اومد ، ازهمه کاینات تشکر می کرد .به دنیا سلام می داد و به همه مردمان دنیا صبح یه خیرمی گفت .هیج وقت طلوع آفتاب رو ازدست نمی داد .بعد از اینکه دوش می گرفت و خودش رو پاکیزه می کرد ، پنجره ها یی را که رو به باغ بود رو باز می کرد .گنجشگان و پرندگان دیگه به سمتش هجوم می اوردند .اون غذای که آماده کرده بود رو برای گنجشگان می ریخت و مقداری رو توی دستش نگه می داشت .پرندگان عاشق او بودند و او عاشق تر بر آنان .بردیوار اتاقش یک صلیب آویزان بود ولی هرگز هیج گرایش مذهبی نداشت .زیر آن نوشته بود ، درود بر تو ای ناصری !ای افسانه ی صلح و عشق .یک تمثال کوچک از فرانچسکو (قدیس آسیزی ) در اتاقش بود که کنارش عود و شمعی روشن بود .
او نامش آقای دلقک بود .سرتاسر خانه محقر و کوچکش پر ازکتابهایی بود که می خواند و خوانده بود .آقای دلقک یک معلم ریاضی بود .
ضد هرگونه ایده و آیین قالبی که کسی از آسمان و زمین بر مردمان بیان می کرد .آقای دلقک بعد ازهمه اینها به مدرسه می رفت و ....

روز اول که اومد سر کلاس چهره اش اونقدر مضحک بود که همه ناخودآگاه خندیدند .یه شلوارسرمه ای گچی ویه پلوور که ازپشتش زده بود بیرون و این وسط یه احمقی دستش رو دراز کرد و پلوور استاد رو کشید .با لبخندی سرشار ازمحبت ، برگشت و گفت مرسی ازتذکر
شما !!!؟؟ حتما درستش می کنم .درهمان لحظه اول ، با لبخند خودش و برخوردش همه رو مبهوت خودش کرد .اما لحجه عجیبش ، باعث شد یک عده موقع درس دلدن خندشون بگیره .باصدای بلند می خندیدند .
آقای دلقک بعد ازتدریس می رفت به سرکشی بچه های بهزیستی و برای اونها کتاب می برد وشکلات و مدتی اونها رو می خندوند .
آخر هفته ها به کوه می رفت و اونجا در دل کوهستان آوازهای بی معنی می خوند و غش غش می خندید .هر آدمی که از کنارش
می گذشت ، با خودش زمزمه می کرد که خدا یه عقلی به این بده !!!آمین ....
آقای دلقک عقاید خاصی داشت .او گفت آدمهایی که دروغ می گند بوی گند می دند .می گفت من حس می کنم . متنفر می شم ازشون .
وقتی این حرفها رو ازش شنیدم ، تازه فهمیدم چرا مردم به اون می گن دلقک .یه باز ازش پرسیدم چرا؟گفت چهل روز گوشت نخوری
بوی بدی احساس می کنی ازکسانی که گوشت خوردند .خوب وقتی دروغ نگی هم عین گوشت نخوردنه .بوی گندش رو حس می کنی .
من ازاین مردم بی نیازم و مثل گنجشگها آزادم .من نمی ترسم ، پس دروغ نمی گم !!من شجاعت پذیرفتن همه اعمالم رو دارم .
من وقتی به چاپلوسها نگاه می کنم ، می گم درود و بدرود .هم آرزوی خوبی برای آنها دارم و هم ازاونها دوری می کنم .من با مهر و عطوفت در ثبات و آشتی ام .......
ادامه دارد

سه‌شنبه، بهمن ۲۲، ۱۳۸۷

فراموشی

روی خیلی چیزها و کسان باید خط کشید .خط قرمز .....
همون جوری که وقتی املا می نوشتیم و معلم قلم قرمز می کشید .

یکشنبه، بهمن ۱۳، ۱۳۸۷

غربت

به بهانه مطلبی که پادرا دوست عزیزم با عنوان Iranian Manifet نوشت .
پادرا عزیز من یک ایرانیم .خاک پاک آریایی به قدوم من ایرانی ، اینگونه ناپاک شد .اما یک سووال ، اینکه چه کسی گفته این خاک پاک و منزه ؟!در سرزمینی که بذر دروغ پاشیده شده و محصولش جز ریا و صد رنگی و بی شرافتی نیست .نفرین بر مردمانی که هرروزشب را به بهانه زندگی به فردا می رسانند و امروز را به شکل فردا نقش می زنند و این تصویر جز به سفلگی و سفله پروری نیست .
آره پادرا ی خوب ما ایرانیان نگاهبانان اهریمن هستیم .گویی اینکه کوروش کبیر همه خوبی ها را با خود برد .
این روزها باید ، دیوژن وار در این شهر انسانهایی را جستجو کنم که فقط راست بگویند .که عذاب شنیدن دروغ تنها اززبان کسانی رنچ آور است که بسیاردوستشان دارم .
پادرای عزیز!!غوغای بزدلان و ترسوها و کذابان و ناکسان و بی همه چیزان و لاف زنان و شعبده بازان و اخاذان و گدایان محبت و ناسپاسان و روباهان و خوکان و کرکسها و شغالان و کرمها و گربه صفتان ، گوش مرا کرکرده است .
پادرای عزیز !!همچون محکوم به مرگی هستم که در جستجوی راه فرار انجیل می خواند .متا ، یوهنا ،مرقوس ، برنابا ...

روزگار غریبی است .پادرای خوب !!در جستجوی گونه های بی گناهی هستم که بر آن بوسه زنم و بر اوجان دهم ....نیافتم!!!!